۱۳۸۵ دی ۲۳, شنبه

وضعیت قرمز . سیدابراهیم نبوی

روزهای سختی در پيش است. ايرانی که امروز می بينيم، ممکن است آخرين روزهای ايرانی باشد که همه چيزش سرجای خودش است. ممکن است ديگر شاهد حاکميت ايرانی که ايرانيان در آن می توانند احساس کنند در سرزمين خودشان هستند، نباشيم. مرا ريشخند خواهيد کرد و خواهيد گفت که مگر ممکن است بدتر از اين که هست به سر کشورمان بيايد؟
می گويم که دقيقا همين است. ما وارد جنگ با آمريکا شده ايم؛ نه فقط جنگ با آمريکا، بلکه جنگ با تمام جهان، يا اگر کمی با تساهل سخن بگويم، می توانم بگويم که ايران وارد جنگ با جهان غرب شده است، جنگی که معلوم نيست الزاما تا چه زمانی طول می کشد. به گمان من ما مردم ايران حالا ديگر مانند افرادی که با چشم بسته وسط ميدان مين رها شده اند، در دشتی بزرگ و بی نشان اند که هر گامی که هر کسی بردارد، ممکن است انفجاری را در پی داشته باشد. بی ترديد، حکومت جمهوری اسلامی، نيروهای سياسی درون حکومتی، منتقدان و مخالفان کشور و روشنفکران، اپوزيسيون و مردم ايران، هر کدام به نحوی و به ميزانی در اين فاجعه بزرگ مقصرند، خودکردگان بی تدبيری را ماننديم که در وضع بحران دچارمی شوند و لب به حسرت می گزند و ای کاش می گويند برای آنچه می بايد می کردند و نکردند. تا دو سال قبل اصلاح طلبان می توانستند، از يک سال و نيم قبل ملت می توانستند، از شش ماه قبل ميانه روها می توانستند، از دو ماه قبل راست ها می توانستند، می توانستند کاری کنند که چنين نشود، اما ديگر از کسی کاری ساخته نيست. ما به پايان خط رسيديم. حالا ديگر وقت گله گزاری هم نيست، بايد برای روزهای جنگ فکر کنيم.
ممکن است کاساندرای بدبينی به نظر برسم که با تلخ گوئی و سياه انديشی، آب در آشيانه شما می ريزم و خواب راحت را بر چشمها حرام می کنم. ممکن است فکر کنيد دارم اغراق می کنم. ممکن است گمان کنيد که می خواهم مردم را بترسانم تا آنان را به چيزی تحريک کنم، اما چنين نيست. اين همان آژير نحسی است که ۱۸ سال است از حافظه ما پاک شده بود. صدای مجری راديو قطع می شد و شنيده می شد که: توجه توجه، صدايی که می شنويد علامت وضع قرمز يا احتمال حطر است، محل خود را ترک کنيد و به پناهگاه برويد....
اين هشدار بسيار جدی است. نظر مشخص و صريح من اين است که ما تمام شانس ها را از دست داده ايم و حالا ديگر آمريکا و ساير جهان قدرتمند به اين نتيجه رسيده اند که حکومت ايران، يکی از عوامل اصلی تشنج در جهان امروز است و قصد دارند يا اين حکومت را تسليم قواعد بين المللی کنند، يا تمام قدرتی را که ممکن است در خدمت تشنج قرار بگيرد، نابود کنند. برای آن که خواب را از چشمان تان بيشتر بپرانم، می گويم که دل خوش نکنيد که جهان قدرتمند فقط دولت و حکومت ايران را نابود می کند، نه، آنان هر ضربه ای که بزنند، به دليل چسبيدگی نظام قدرت و جامعه ايران به کشور ايران و به مردم ايران می خورد. ديگر حتی ايرانيانی که بيرون ايران زندگی می کنند و حتی تابعيت ايران را هم ندارند، امنيت نخواهند داشت. من نمی دانم اين فاجعه چند سال يا اگر خوش بين باشيم چند ماه طول می کشد، اما اين را می دانم که به دليل وضع بحرانی جامعه ايران و شکاف های فراوان در تمام عوامل متحد کننده ايران، با ضربه خوردن به حکومت موجود، تمام دستآوردهای صنعتی، فرهنگی، اجتماعی و سياسی ملت ايران نيز در معرض انهدام است. در يک روند فرسايشی و فشار سنگين، ممکن است که کشور ايران مانند خانه ای کهنه که صاحبان آن در فرصت های درخشان اقدام به بازسازی آن نکردند، روی سر مردم آوار شود. اين وضع خطرناک است. برای توضيح اين وضع، به ناچار مواردی را روشن می کنم.
اول: حکومت ايران در طول قريب به سی سال گذشته، توسط دو گروه اداره شده است. گروه اول کسانی اند که ايران را کشوری با مردم مسلمان و با هويت ايرانی اسلامی می ديدند و ادامه عمر حکومت را در صورت بازسازی کشور و اصلاح آن ميسر می دانستند و معتقد بودند ايران بايد الگوی قابل قبولی از يک کشور مسلمان نشين باشد و گروه دوم کسانی که گمان می کردند و می کنند که روند اصلاح کشور مستلزم تجديد نظر در اصولی است که در صورت تغيير يا تجديد يا اصلاح آن، هويت حکومت شيعی جمهوری اسلامی نابود می شود. از منظر گروه دوم، ايرانی که بر آن نظام حکومت دينی و شيعی حاکم نباشد، کشوری نيست که لازم باشد آن را حفظ کرد و برای حفظ آن بتوان از معيارهای ارزشی و دينی و ايدئولوژيک حاکم صرف نظر کرد. اين دو ديدگاه همواره در درون حکومت وجود داشته و هميشه در رقابت با هم بودند. در شانزده سال هاشمی و خاتمی گروه اول قدرت اجرايی را در دست داشتند، در دولت هاشمی اصلاحات اقتصادی محور ايجاد اقتدار قرار گرفت و زمانی که گروه دوم احساس کرد که ادامه اصلاحات اقتصادی ممکن است باعث حذف گروه دوم شود، با راندن هاشمی از سياست خارجی، فرهنگ و سياست داخلی او را خلع يد کرد و بتدريج او را خسته کرد و از صحنه راند. در دولت خاتمی نيز گروه اول اصلاحات سياسی و اجتماعی را پی گرفت، اما پس از اينکه اين اصلاحات باعث شد که گروه دوم خود را در معرض خطر ببيند، خاتمی خلع يد شد و رئيس جمهور خسته شد و گروه دوم قدرت را به دست نماينده شان يعنی آقای احمدی نژاد دادند.
دوم: گروه دوم، بنيادگرايانی هستند که به اين نتيجه رسيده اند که اداره کشور با شراکت گروه اول ممکن نيست. آنان بر اين گمانند که اصلاح منجر به فروپاشی می شود و گمان می کنند که ليبراليسم اقتصادی هاشمی و دموکراسی دينی و سياسی خاتمی، چنان که در اردوگاه سوسياليسم باعث سقوط حکومت های ايدئولوژيک شد، در جمهوری اسلامی نيز همين کارکرد را خواهد داشت. آنان به اين نظريه شناخته شده جامعه شناسی سياسی معتقدند که اصلاحات در جامعه به دليل خصوصيت الاستيکی جامعه، الزاما در همان جهتی که اصلاح گران قصد کرده اند پيش نمی رود و معمولا منجر به نغيير رژيم سياسی می گردد. از همين رو، بنيادگرايان گروه دوم معتقدند که حوزه سياسی بايد از دست نخبگان خارج شده و در اختيار نظاميان وفادار و مردم فقير قرار بگيرد. اقتصاد بايد از دست توليد کنندگان و تاجران خارج شده و در اختيار شرکت ها و موسسات قابل اعتماد که توسط نظاميان اداره می شود قرار بگيرد و رسانه ها و فرهنگ بايد از دموکراسی و خردمندی، پالايش شده و از يک سو به توليد سرگرمی و از سوی ديگر به رواج ترکيبی از سوسياليزم و ناسيوناليسم عوام زده بپردازد. آنان معتقدند مرکز تنش را بايد از داخل کشور به منطقه و يا جهان کشاند و بحران داخلی را به بيرون صادر کرد.
سوم: بنيادگرايان، به دليل داشتن نگاهی آرمانگرايانه به برخی توهمات دچارند؛ يک توهم اين که گمان می کنند جهان غرب در حال نابودی است و اگر نيروهای منتقد درون دنيای صنعتی رقيبی برای غرب ليبراليست و دموکراتيک بيابند، به سپاهی که از شرق می آيد می پيوندند و در نتيجه غرب دچار فروپاشی می شود و در يک پروسه چند ساله حکومت های چپ مانند ونزوئلا، نيکاراگوئه، بوليوی، شيلی و حتی فرانسه در انتخابات جانشين دولت های نزديک به آمريکا می شوند. از سوی ديگر بنيادگرايان ايرانی چنين توهم می کنند که به دليل نبودن هيچ رهبری قدرتمند و ثروتمندی در دنيای اسلام، حکومت دينی ايران می تواند رهبری ملت های جهان اسلام را عهده دار شود و در نتيجه دولت های وابسته به غرب که حاکم بر کشورهای مسلمان نشين هستند، تحت فشار نيروهای اسلامی يا تغيير ماهيت می دهند، يا سقوط می کنند. توهم ديگر اينکه به دليل موقعيت ژئوپليتيک ايران، آمريکا و متحدانش چون نمی توانند روی زمين با ايران بجنگند و مردم اين کشورها در صورت جنگ دولت های شان را تحت فشار قرار خواهند داد، ايران می تواند در کوتاه مدت اختيار گلوگاه انرژی جهان را در دست گرفته و غرب محتاج انرژی را در يک پروسه چند ماهه فشار به زانو درآورد و با عقب نشينی آمريکا و متحدانش از منطقه، ايران با تسلطی که روی دولتها و افکار عمومی در خاورميانه دارد، می تواند قدرت را در خاورميانه قبضه کند و امنيت خود را برای هميشه تامين کند. تمام اين توهمات بر توهم ديگری استوار است و آن اينکه کسانی که چنين می انديشند، گمان می کنند اين نقشه ها را فقط خودشان می دانند و دنيای غرب هيچ کدام از اين چيزها را نمی داند و برای مواجهه با آن هيچ راهی را نمی انديشد.
چهارم: گروه بنيادگرايان ايرانی، نه شاگردان مصباح يزدی هستند و نه نيروهای آبادگران اسلامی و نه اصولگرايانی که سالها در احزابی مانند موتلفه حضور فعال داشته و در حکومت هميشه حاضر بوده اند. همه اينها هستند، اما محور تمرکزشان اينها نيست. اين گروه، در اثر نبوغ آقای احمدی نژاد در يک پروسه يک ساله به نظريه « فتح جهان» نرسيده است. اين گروه مجموعه ای است از نيروهای نظامی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی که از يک سو شبکه ای از نيروهای اجتماعی را در بسيج رهبری می کند و از سوی ديگر با مجموعه ای از شرکت های اقتصادی، عظيم مهم ترين پروژه های عمرانی و صنعتی کشور را در اختيار دارد. روی کار آمدن احمدی نژاد حاصل تلاش اين گروه بود و نتيجه حکومت يک ساله احمدی نژاد اين بود که وزارت کشور را در اختيار اين گروه قرار دهد تا کل سيستم امنيتی و پليسی کشور را قبضه کنند و همچنين بخش اعظم درآمد ارزی کشور و ذخيره ارزی را در اختيار پروژه های شرکت های صنعتی نظامی گذاشت تا ميزان کسانی که در صورت آسيب به حکومت دچار آسيب می شوند بشدت افزايش يابد. چنان که معلوم است بودجه سال آينده نيز انحصارا توسط سپاه پاسداران و بدون حضور همين دولت نظامی نوشته شده و قرار است بودجه در فرصتی کوتاه در اختيار مجلس قرار بگيرد، تا مجلس هم مجبور باشد سرنوشت اقتصادی سال آينده را چشم بسته در اختيار نظاميان قرار دهد.
پنجم: آنچه گفته شد مجموعه داده هايی است که هر ناظری که خبرهای ايران را دنبال کند، اين داده ها را می تواند بيابد. اصلاح طلبان و نيروهای ميانه رويی مانند کارگزاران و حتی اصولگرايان ميانه رو نيز خود بارها در لابلای اظهارات مبهم و حتی صريح خود، بارها خطر اين بحران را اعلام کرده اند. اما چنان که به نظر می رسد، تلاش احمدی نژاد و نظاميان اين بود که پيش از آن که نيروهای ميانه رو موفق به تغيير جهت برنامه بنيادگرايان شوند، بازی را به جنگ بکشانند. جنگ برای بنيادگرايانی که دچار توهمات فوق الذکر هستند، يک راه نجات است. راه نجات از فشارهای داخلی و بحران انتظارات جامعه، راهی که دولت در جنگ می تواند ضعف های خود را در اداره کشور بپوشاند و خواسته های دموکراتيک مردم را در سايه امنيت و شرايط جنگی قرار دهد. از سوی ديگر جنگی چنين می تواند هر دولت حاکمی را مورد حمايت ملتی قرار دهد که ناخودآگاه احساس ملی گرايی شان به سوی دوستی با حکومت و دشمنی با جهانيان پيش می رود. بدين ترتيب من گمان نمی کنم که دولت موجود در هيچ حالتی دچار ترس از جنگ بشود، چون خواسته دولت نظاميان اين است که اين جنگ اتفاق بيفتد.
ششم: اما، آمريکا، اروپا و جهان آرامش و پيشرفت خود را می خواهد و اگر احساس کند در معرض خطر نابودی است، تلاش می کند با کمترين زيان و در کوتاه ترين مدت خطر را کنترل کند و زمينه های آن را برای هميشه از بين ببرد. آمريکا و نيروهای متحدش حکومت و جامعه ايران را از نظر اقتصادی فلج می کنند و از نظر نظامی تمام ارتش ايران را زمين گير می کنند. به گمان من آنان نه اينکه اختيار تنگه هرمز را در آينده در اختيار می گيرند، بلکه همين امروز نيز اختيار تنگه هرمز را در اختيار دارند. هر دولتی که با ايران نزديک شود بسرعت تحت فشار قدرت های جهانی قرار می گيرد. سپاه پاسداران در هر جای جهان تحت تعقيب و مورد مواجهه قرار خواهد گرفت. آمريکا می تواند تمام پروازهای نظامی و حتی غيرنظامی ايران را متوقف کند و نيروی دريايی و هوايی ايران را از هر نوع تحرکی بازدارد و منتظر فرسودگی سريع همه چيز در ايران بماند. آمريکا فقط به دنبال يک سند کوچک برای رديابی هر نوع حضور ايران در کمک به تروريست های خاورميانه است. سازمان ملل با مديريت جديدش و قطع اميد ايران از هر پانزده عضو شورای امنيت، تبديل به يک شريک همراه با ماشين جنگی آمريکا و متحدانش شده است.
هفتم: بازی جنگ آغاز شده است. از يک هفته قبل ديگر شانس های مختلف ما تبديل به گزينه های بسيار محدود شده است. ديروز خانم رايس و امروز آقای سولانا آخرين دعوت ها را از مسوولان ايرانی برای مذاکره کردند. در اين حالت ديگر مذاکره برابری وجود ندارد، بلکه حکومت ايران فقط می تواند تسليم خود را در برابر شرايط تعيين شده اعلام کند. ممکن است گمان کنيم که اين سرنوشت جبارانه ای است، اما اين انتخابی است که دولت ايران کرده است. دولت ايران نمی تواند از شورای امنيت انتظار داشته باشد آمريکا را محکوم کند، چرا که پيش تر از اين اعلام کرده است که تصميمات شورای امنيت هيچ اعتباری ندارد. دولت ايران نمی تواند از مجمع عمومی انتظار داشته باشد که در مقابل آمريکا و متحدانش بايستند، چون دو ماه قبل تصميم مجمع عمومی و سازمان ملل را در مورد نقض حقوق بشر در ايران فاقد ارزش حقوقی دانسته است. حکومت ايران و حتی نيروهای ميانه رو و اصلاح طلب ايرانی نمی توانند به نقض حقوق ديپلماتيک در حمله به کنسولگری ايران در عراق اعتراض کند و افکار عمومی آمريکائيان و مردم جهان را عليه اين اقدام برانگيزد، چرا که ما سالها قبل سفارت آمريکا را در ايران اشغال کرده ايم و حتی امروز هم هيچ مقام مسوول و حتی اصلاح طلب ايرانی حاضر نيست آن را محکوم کند و معتقديم که در آن شرايط اين کار درست بود، چون سفارت آمريکا لانه جاسوسی آمريکا بود، آمريکا هم معتقد است که کنسولگری ايران لانه جاسوسی است. اصلاح طلبان ايرانی نمی توانند در مجادله آمريکا با ايران ادعا کنند که چون دولت ايران نماينده ملت ايران نيست، آمريکا نبايد به جنگی دست بزند که باعث ضربه خوردن مردم می شود، چرا که ما اولا نمی توانيم ثابت کنيم که مخالفان حکومت اکثريت دارند، چرا که اين مخالفان در انتخابات مخالفت خودشان را نشان نداده اند و اگر هم اعلام کنيم که هيچ امکانی برای اصلاح در ايران نيست، و ما نمی توانيم حکومتی که عامل تشنج جهان است، اصلاح کنيم، کسانی که احساس می کنند اين تشنج امنيت شان را بخطر می اندازد، به ما می گويند اگر نمی توانيد کسانی را که به شما حق انتخاب هم نمی دهند تغيير دهيد، برويد کنار تا ما اين حکومت را تغيير بدهيم. در اين حالت ما نمی توانيم اعلام کنيم که اين عمل دخالت آمريکا و متحدانش در مسائل داخلی ماست، چون دولت ايران در همين چند ماه اخير صريحا در مسائل داخلی عراق و لبنان و فلسطين دخالت کرده است. ما حتی نمی توانيم اعلام کنيم که آمريکا حق از بين بردن کشوری مانند ايران را ندارد، چون ايران اعلام کرده است که قصد از بين بردن کشوری مانند اسرائيل را دارد. ما در فرصتی که به مدت يک سال و نيم داشتيم تمام اسلحه هايی را که می توانستيم با آن از خود دفاع کنيم، نابود کرديم.
هشتم: اما ايران نبايد نابود شود. اين را می توانيم بخواهيم، اما در جهان هيچ چيزی را نمی توان بی بها به دست آورد. هاشمی رفسنجانی و خاتمی همين امروز هم می توانند اگر قدرتی دارند، آن را بکار ببرند تا با ايجاد فضای سازش در ميان قدرتمندان روحانی کشور جلوی دولت را بگيرند، اگر امروز از اين قدرت استفاده نکنند بعيد می دانم در هيچ زمان ديگری اين قدرت قابل استفاده باشد. تاريخ مصرف قدرت اين آقايان فقط تا چند روز ديگر است. مجلس هشتم فقط يکی دو هفته وقت دارد که جلوی جنگ را بگيرد و از حقوق ملت ايران حمايت کند. مجلس حتی اگر نتواند رئيس جمهور را برکنار کند، حداقل می تواند فرصت بيشتری را برای مردم فراهم کند تا آخرين تلاش شان را بکنند. آنچه می گويم انتظارات يا اميدهايی است که می دانم بسرعت در حال نابودی است.
نهم: حتی در صورت وقوع جنگ نيز داستان ايران تمام نمی شود. کسانی که نمی خواهند مرگ اين سرزمين را ببينند، حالا ديگر وظيفه دشوارتری دارند. اين وظيفه تلاش برای روشن کردن ذهن جامعه ايران از خطر مهلکی است که حالا ديگر سايه اش بالای سر ماست. جامعه ايران دچار خوابزدگی خطرناکی است که تمام قدرت او را در مهلکه مرگ از او می گيرد. چونان خواب زده ای که از وحشت بيداری و مواجهه با خطر ترجيح می دهد به خواب مرگ برود. خوابی در وضعيت قرمز.
دهم: ما هميشه در شرايط خطر به بدترين پناهگاهها می رويم، می توانيم مست باشيم و ديوانه وار و ناهشيارانه از خطر نترسيم، می توانيم تا سرحد مرگ آخرين لحظه های مان را لذت ببريم، می توانيم راديوها را ببنديم و تلويزيون ها را خاموش کنيم تا خبرهای بد را نشنويم، می توانيم صدای موسيقی را چنان بلند کنيم که صدای آژير خطر را هم نشنويم، می توانيم شوخی کنيم و بخنديم تا جلوی ترس خودمان و عزيزان مان را بگيريم، می توانيم خودمان را به هر نوع مخدری بسپاريم تا با توهمی دلپذير جلوی ترس مان را بگيريم، می توانيم به جای خواندن خبرهای بد و ترسناک و واقعی بچه های لوس و ننری باشيم که تا پای مرگ هم با خودمان بازی کنيم و کابوس اقليم مان را زير مجموعه ای از دشنام ها بپوشانيم و بازی کنيم و بازی کنيم و بازی کنيم. می توانيم حتی تا لحظه ای که صدای بمب را می شنويم و نور تندی آخرين تصوير از جهان را به چشم ما می آورد، با موش کوچکی که در پناهگاه مان است بازی کنيم و آخرين ضربه را برای آخرين کليک بزنيم. اما يادمان باشد، اين خوابی بی فرداست. صدای آژير وضعيت قرمز را بشنويم و از اين وضع بترسيم. من می ترسم و اميدوارم شما هم آنقدر عاقل باشيد که بترسيد. فقط ديوانه ها از خطر نمی ترسند
.
سيد ابراهيم نبوی، بيست و سوم دی ماه

طبل توخالی

طبل توخالی : نوشته محسن سازگارا

به نام خدا
اين روزها مملکت پر شده از نظامی گری. صبح تا شب در تلويزيون رژه نيروهای نظامی و هارت و پورت برای دنيا پخش می شود. در دانشگاه ها بسيج را دائماً در چشم دانشجويان می کنند. در سياست احزاب پادگانی شاخ و شانه می کشند و رهبر مملکت هم که رسماً چفيه بر گردن می اندازد که يعنی در حال جنگ است و در صحبت هايش هم از نظامی گری تقدير می کند ودنياراهم به جنگ می طلبد. درست مثل يک طبل تو خالی که صبح تا شب زير گوش ملت صدا می کند. اين همه اسلحه و نظامی گری برای چه؟ اين همه رژه نظامی و توپ و تانک به رخ مردم گرسنه کشيدن برای چی؟ ظاهراً حکومت مدعی است که تبديل به قدرت منطقه شده و دنيا و بخصوص آمريکائيها از او می ترسند و ديگر شير هم جلو دارش نيست و البته در باطن می خواهد به ملت حالی کند که زورش زياد است و در اوج قدرت است و بنابر اين ملت خيال مخالفت را از سرش بيرون کند و مخالفين هم حساب کار خودشان را بکنند. چون حکومتی که مدعی است توی گوش آمريکا می زند، ديگر از چهار تا مخالف در داخل ترسی ندارد. آيا واقعاً اينطوری است؟ آيا واقعاً حکومت جمهوری اسلامی، تبديل به قدرتی منطقه ای شده است؟ آيا کشور در يک ثبات واقعی و استحکام به سر می برد؟ برای بررسی اين سؤال اجازه بدهيد فعلاً از همان سياست خارجی شروع کنم و خيلی ساده رابطه ايران با همسايگانش را بررسی کنم و بررسی قدرت در سياست داخلی را که خود داستان مفصل ديگری است به مقاله جداگانه ای موکول کنم. اين طبل در آنجا تو خالی تر است و اخيراً ديديم که يک اعتراض ساده دانشجويان در دانشگاه اميرکبير چگونه به اين مشک پر باد سوزن زد.از افغانستان که ضعيف ترين همسايه ما است شروع می کنم. افغانستان بيش از يک دهه است که حق ايران را بر سر آب هيرمند پايمال می کند و ايران هم کاری نمی کند. رودخانه هيرمند از کوههای اطراف کابل سرچشمه می گيرد. بيش از هزار کيلومتر در خاک افغانستان حرکت می کند و آنگاه وارد دشت سيستان می شود و اين دومين رودخانه پر آب ايران در نهايت به درياچه هامون می ريزد. در حدود هزار دهکده به همراه شهر زابل در اين دشت قرار دارند. سيستان به عنوان انبار غله ايران معروف بوده و در دوره اسلامی گاهی خراج آن از خراج مصر بيشتر بوده است. اين هموطنان ما که از نسل رستم و يعقوب ليث هستند، با بيش از نيم ميليون نفر جمعيت، با غرور و افتخار، قرن ها است که به کشاورزی اشتغال دارند و اقتصاد مسلط منطقه، اقتصاد کشاورزی است. وقتی افغانستان بر روی رودخانه هيرمند، سد" کجکی" را با طرفيت بيش از يک ميليارد متر مکعب احداث کرد. موضوع کشمکش بر سر آب هيرمند جدی شد. سرانجام در سال ۱۳۵۲ قراردادی معروف به قرارداد هويدا – شفيق، ميان نخست وزيران وقت دو کشور به امضاء رسيد. اين قرارداد بسيار روشن و بی ابهام است و به موجب آن افغانستان موظف است که به طور خلاصه، نيمی از آب رودخانه را آزاد سازد تا به طرف ايران بيايد. جدول روشنی در قرارداد هست که نشان می دهد در هر ماه از سال چه مقدار آب بايد به طرف ايران سرازير شود. و در صورت بروز خشکسالی و کم شدن آب در پشت سد هم، پيش بينی شده که باضريب تقزيبا ۲/۱ بايد آب به ايران بيايد. سهم پيش بينی شده ايران در قرارداد، هم آب مورد نياز کشاورزان منطقه سيستان را تأمين می کند و هم درياچه هامون راداير نگه می دارد و مشکل زيست مجيطی ايجاد نمی شود. اما و صد اما که دولت افغانستان برای ايران گردن کلفتی می کند و جلوی آب را گرفته است. آن موقع که دولت طالبان برسرکار بود، رسماً قرارداد را قبول نداشت و ايران هم کاری نمی کرد، فقط چون حاکميت طالبان مترادف با سال های خشکسالی بود، به مردم منطقه گفته می شد که خشکسالی عامل اصلی خشک شدن رودخانه است. اما بعد از سرکار آمدن دولت آقای کرزايی و سقوط طالبان و رفع خشکسالی هم قصه همچنان باقی است. در زمان آقای خاتمی که حامد کرزايی به ايران آمد، وقتی موضوع آب هيرمند مطرح شد، افغانستان آن را احاله به کميسيون مشترکی که بعداً تشکيل شود نمود و رئيس جمهوری ايران هم پذيرفت. دو ماه قبل هم، رئيس مجلس ايران در سفر به سيستان، نبودن آب در هيرمند ايران را به دروغ به مشکل امنيت در افغانستان مربوط کرد و البته آنچه باقی مانده چهره دشت سوخته سيستان است و صورت های سوخته تر مردمان فقير اين ديار. از آقای خامنه ای بايد پرسيد که آن چفيه را برای چه کسی به گردنش بسته است. وقتی نمی تواند حتی دولت افغانستان را وادار کند که قراردادی به اين روشنی را اجرا کند، برای کی در دنيا شاخ وشانه می کشد. آيا هيچ وقت به نيم ميليون هموطن فقير شده ما در سيستان فکر کرده و اصلاً برايش مهم است که مردمی با اين سابقه نجابت و شرافتی که زبانزد تاريح است، چطور امروزه به ورطه فقر و نابودی افتاده اند؟ کاشکی از آن دوازده هزار دلاری که به هر خانواده لبنانی دادند فقط هزار دلارش را به خانواده های سيستانی می دادند تا اين طور پيت بنزين به دست، چندين کيلومتر را پياده طی نکنند تا چند تومانی از فروش بنزين در آن طرف مرز به دست بياورند. از دولت منصوب آقای خامنه ای و رئيس جمهور منتخب او انتظاری نمی توان داشت. چون اين رئيس جمهوری، فعلاً سرش به شو درست کردن دراستان ها و مسخره بازی برای مطبوعات دنيا درآوردن ونامه به اين وآن نوشتن وکنفرانس برای نژاد پرستان درست کردن گرم است، انتظار هيچ کار حسابی و با فهمی از اين دولت نمی توان داشت. اما چون مسئوليت اين دولت، تمام و کمال بر دوش مقام رهبری است، او بايد پاسخ بدهد. او بايد جواب ملت ايران و هموطنان سيستانی ما را بدهد که چرانمی تواند قرارداد هويدا- شفيق را اجرا کند و سهم ايران ازآب هيرمند رابه طور دائم در دشت سيستان جاری سازد. ببخشيد که کمی قلم به تندی رفت. اما باور کنيد که هر وقت به منظره غم انگيز رودخانه خشک هيرمند و درياچه خشک تر هامون فکر می کنم، حالتم دگرگون می شود. سه سال پيش وقتی برای سخنرانی در دانشگاه زابل رفته بودم تا نزديکی خط مرزی رفتم و از چندين روستا هم بازديد و با مردمانش صحبت کردم. مطمئنم شما هم اگر جای من بوديد بغض گلويتان را می گرفت و هرگاه هم که بياد آن می افتاديد از خود بی خود می شديد. يادم نمی رود وقتی از يکی از دانشجويان سيستانی، از معيشت مردم و ممر درآمد آنها، در غيبت درآمد کشاورزی که با خشک شدن رودخانه پيش آمده پرسيدم، اشک در چشمانش حلقه زد و سرش را پايين انداخت و گفت بسياری از خانواده ها به دليل فقر به هر کاری تن در می دهند و صدايش بريد. به سراغ خليج فارس برويم و ماجرای سه جزيره، يعنی تنب بزرگ و تنب کوچک و ابوموسی. حفظ امنيت و حاکميت اين سه جزيره با ايران است اما ساکنين جزيره ابوموسی از اهالی شارجه هستند که بايد بتوانند آزادانه رفت و آمد کنند. چند سال پيش بعد ار بی تدبيری فرماندار وقت ابوموسی که تابع استانداری هرمزگان است و بخشی از ساکنين شارجه ای جزيره راراه نداد،جنجالی درست شد وامارات متحده ادعای حاکميت براين سه جزيره را مطرح کرد. در ساليان طولانی که آقای ولايتی وزيرخارجه ايران بود عليرغم درخواست های مکررش، وزير خارجه امارات، که تا شيراز هم به زور می آمد حتی حاضر نشد برای مذاکره به تهران بيايد. درعوض در هز اجلاسی از کشورهای عربی و در هر نشستی از شش کشور خليج فارس، سند پشت سند درست و امضاء کرده اند که اين سه جزيره عربی است. چهار سال پيش در اجلاس سران کشورهای عربی در بيروت، سندی را تهيه و امضاء کردند که باز ادعای عربی بودن اين سه جزيره را دارد. پای اين سند را دولت سوريه و رهبران فلسطين هم امضاء کرده اند. همين ها که رهبران ايران آنقدر سنگشان را به سينه می زنند. در عوض منافع ملی ما در عرصه جهانی را به پای همين حضرات قربانی کرده اند. به هر صورت دولت امارات با همدستی تمام عرب ها فعلاً مدعی اين سه جزيره شده است و خيلی راحت به جای "خليج فارس" واژه "خليج" را در هر اجلاس وسند رسمی هم به کار می برد بدون آنکه با اعتراض جدی از جانب حکومت ايران مواجه شود و يکبار برای هميشه اين ادعای واهی امارات تمام شده اعلام شود. اگر هم اعتراضی هست از جانب ملت است و بخصوص جوان ها که ديديم چه به روزگارنشريه نشنال جئوگرافی آوردند. درعوض کشورهرروزبيشتربه امارات و بخصوص شيخ نشين دبی وابسته می شود. از تجار کشور تا بانک ها از سرمايه های مردم عادی تا خانواده های دوم و سوم مقامات، همگی در دبی هستند و فعلاً که اين مقدار وابستگی به دبی صدای حکومت را بريده است. حکومت جمهوری اسلامی نمی تواند حق ايران را در خليج فارس با قاطعيت بگيرد و يکبار برای هميشه از امارات بخواهد که صحبت از اين ادعای واهی را ديگر مطرح نکند. درخليج فارس استخوان لای زخم مانده است.اما با عراق مشکل از اين هم جدی تر است. قرارداد ۱۹۷۵ الجزاير که تکليف مرزهای غربی کشور و بخصوص آبراه شط العرب را معلوم کرده در حالت تعليق به سر می برد. صدام حسين خودش در سال ۷۵ در الجزاير توافق اوليه اين قراداد را با شاه ايران امضاء کرد و وزير خارجه اش سعدون حمادی با خلعتبری وزير خارجه وقت ايران، زير سند نهايی را امضاء گذاشته است.اما همين حضرت در سال ۵۹ زير اين قرارداد زد و به ايران حمله کرد. طی دو سال اول جنگ، ايران موفق شد دشمن را از خاک خودش بيرون کند و بعد هم ۶ سال ديگر جنگ را ادامه داد به اميد آنکه بصره را بگيرد و زورش نرسيد. حاصل اين جنگ خونين و بی حاصل ۸ ساله، غير ازحدود ۲۶۵ هزار کشته و بيش از نيم ميليون معلول برای ايران ( و احتمالاً همين مقدار هم برای عراق) و ميلياردها دلار خسارت برای طرفين، امضای قطعنامه ۵۹۸ شورای امنيت سازمان ملل بود که در آن تکليف شده تا طرفين به پشت مرزهای شناخته شده بين المللی برگردند. يعنی يک واژه کشدار و نامعين که تکليف قرارداد ۱۹۷۵ را با قاطعيت روشن نمی کند. به همين دليل در اولين نشست ولايتی و طارق عزيز ( وزرای خارجه دو کشور) پس ازجنگ در ژنو، عراقی ها با صراحت اعلام کردند که قرارداد ۱۹۷۵ را قبول ندارند و بايد قراردادی از نو نوشته شود. متأسفانه نزديک بود که ايران هم اين شرط را بپذيرد اما خوشبختانه حمله عراق به کويت در سال ۱۹۹۱ و التيماتوم دنيا به رژيم عراق و بعد هم حمله متحدين به رهبری آمريکائيها، عراق را وارد سيری کرد که انتهای آن تسخير عراق توسط آمريکائيها و انگليسی ها در سال ۲۰۰۳ بود. رزيم صدام سقوط کرد وخودش هم سرانجام اعدام شد و اکنون دولت منتخب مردم در عراق حکومت می کند. اما حکام تهران تاکنون حتی يک کلمه در مورد ضرورت اجرای قرارداد ۱۹۷۵ الجزاير بر زبان نياورده اند. شاه بيت قراداد ۱۹۷۵، برقراری خط تالوگ (خط القعر) به جای خط ميانه به عنوان مرز دو کشور در آب راه شط العرب است که توسط عراق نقض شده و می شود. اما ايران صدايش در نمی آيد و آنقدری که دنبال شلوغ کردن در عراق و يا مقابله با آمريکائيها در آن جا است دنبال گرفتن حق ايران در اين آب راه نيست. يکی دو بار هم تاکنون رهبران فعلی عراق نق زده اند و به رهبران ايران گفته اند که فعلاً نمی توانند صحبت از قرارداد ۱۹۷۵ الجزاير بکنند چون مردم عراق حساس هستند. اما معلوم نيست چرا حکام تهران نسبت به مردم ايران همين حساسيت را ندارند. به هر حال قرارداد ۱۹۷۵ الجزابر، قراداد خوبی است که روشن و مشخص تکليف مرزهای غربی ايران از خرمشهر تا مرز ترکيه را معلوم می کند واززمان عهدنامه ذهاب در عصر شاه صفی صفوی تا کنون، اولين باری است که در يک ساختار محکم حقوقی و بدون ابهام، اين بخش از مرز ايران تعيين تکليف شده وهيچکس هم حق ندارد يک قدم از آن عقب بنشيند. متأسفانه تا اينجای کار حکام تهران نتوانسته اند اين قرارداد را به اجرا درآورند.اما مهم ترين باخت سياست خارجی ايزان در ارتباط با همسايگان، در دريای خزر است که روس ها بازورگويی و باجگيری حق ايران را پايمال کرده اند. به موجب قوانين بين المللی، تکليف درياچه های مشترک در ميان کشورها، براساس قراردادهای فی مابين معلوم می شود. تکليف اين بزرگترين درياچه دنيا به موجب قرارداد ۱۹۴۰ ميان اتحاد جماهير شوروی سوسياليستی و دولت شاهنشاهی ايران معلوم شده است. اکنون که هر دو رژيم سقوط کرده اند، جمهوری روسيه تمام تعهدات دولت شوروی را پذيرفته، همان طورکه صندلی سازمان ملل شوروی و حق وتوی آن در شورای امنيت را بدست آورده ودولت جمهوری اسلامی هم متعهد به انجام تعهدات حکومت قبلی ايران است. اين توضيح واضحات از حقوق بين الملل را بايد اينجا بد هم چون چندسال پيش روزنامه پراودا با پررويی تمام مدعی شده بود که به دليل سقوط دولت سوسياليستی شوروی، جمهوری روسيه مسئوليتی برای انجام تعهدات آن دولت در دريای خزر ندارد. به موجب قرارداد ۱۹۴۰ ميان دو کشور، دريای خزر همچون يک دريای آزاد در نظر گرفته شده و طرفين يک حاشيه مرزی دارند وبقيه دريا، رو و زير آب، آزاد و بين المللی است. حاکميت سياسی بر دريا هم به نسبت ۵۰/۵۰ ميان دو کشور تقسيم شده است. پس از فروپاشی شوروی، ما با چهار کشور آذربايجان، روسيه، قزاقستان و ترکمنستان در اين دريا هم مرز شديم. اولين ضربه از اينجا بود که اين کشورهای نوبنياد به همراه روسيه مدعی شدند که حاکميت سياسی ۵۰ درصدی ايران را قبول ندارند و بايد رژيم حقوقی جديدی برای دريای خزر تعريف شود و حق قانونی ايران را نقض کردند وايران هم رضايت داد. پس از آن روس ها طرح بسيار اجحاف آميز و زورگويانه ای را مطرح کردند. به موجب اين طرح، روی دريا برای کشتيرانی مشاع و آزاد می شود. يعنی مرزهای بين المللی برداشته می شود. اين امر برای ايران که به زور چند قايق کوچک ماهيگيری در دريای خزر دارد هيچ فايده ای ندارد. اما روسيه و قزاقستان دو قدرت اتمی در اين دريا هستند و به اين ترتيب کشتی های نظامی آنها می توانند تا کنار بنادر انزلی و نوشهر و ترکمن و تمام شهرهای حاشيه دريای خزرما بيايند و لنگر بياندازند و تمام سواحل مارا تهديد کنند. به موجب همين طرح، در زير دريا که امروزه معلوم شده سرشار از نفت و گاز است، ايران از حق خود محروم شده است. روس ها می گويند که دوسر ساحل هر کشور را به هم وصل می کنيم و منطقه زير دريا حد فاصل اين خط فرضی و ساحل هر کشور سهم آن کشور از زير دريا است. به اين ترتيب سهم ايران از زير دريا فقط ۸ درصد می شود. آن هم بخشی که هيچ منبع گاز يا نفتی ندارد. الآن مدتها است که ايران برای ۲۰ درصد سهم از زير دريا گدايی می کند و تازه وقتی آقای خرازی وزيرخارجه دولت آقای خاتمی به مسکو رفت و کلی گردن کج کرد، آقای پوتين ، رئيس جمهوری روسيه به سختی قول داد که برای سهم ۱۶ درصدی ايران تلاش می کند. بازهم ۱۶ درصدی که فاقد منابع اصلی نفت و گاز است و بدتر از آن اين که وقتی در نشست رهبران پنج کشور حاشيه دريای خزر در ترکمنستان، آقای خاتمی صحبت از تشکيل کميسيون فنی و حقوقی برای مطالعه و تدوين رژيم حقوقی جديد برای دريای خزر می کرد، پوتين با تحکم و تشر حرف او را بريد و گفت که اين کارها زياد طول می کشد و ايران می خواهد دفع الوقت کند و روسيه نمی تواند صبر کند و با قراردادهای دو جانبه با هريک از کشورها تکليف را معلوم خواهد کرد. بعد هم که از جلسه بيرون آمد به خبرنگاران همين را اعلام کرد و گفت که در تابستان ( تابستان ۲۰۰۳) يک مانور نظامی در دريای خزر خواهد گذاشت که يعنی تهديد و زورگويی و همين کار را هم کرد. طبق معمول رئيس جمهوری ايران هم تنها کاری که کرد از شدت عصبی شدن، کمرش درد گرفت و ۲۴ ساعت در اقامتگاهش بستری شد وهمين. بعد هم روسيه دست به کار قراردادهای دوجانبه شد.حالا ما مانده ايم و دست خالی و دلمان خوش است که با سياست دفع الوقت چيزی را امضاء نکرده ايم. سه سال پيش که اين مسائل مطرح شد، از شدت عصبانيت و توهينی که احساس می کردم رئيس جمهوری روسيه نه به رئيس جمهوری بلکه به تمام ملت ايران کرده است سه شب خوابم نمی برد و در مقاله تندی که روی سايت آل ايران متعلق به خودم نوشتم موضوع را مطرح کردم و بعد هم در يک سخنرانی در دانشکده فنی دانشگاه شهيد چمران برای دانشجويان توضيح دادم که قاجارها در تاريخ ايران سمبل بی لياقتی و بی عرضگی هستند. اما همين قجرهای بی عرضه لا اقل بر سر ولايات قفقازيه طی دو جنگ با همين روس ها سال ها جنگيدند و وقتی شکست خوردند به صلح را ضی شدند و يا بر سر ناحيه هرات نزديک به ۶۰ سال با انگليسی ها جنگيدند و وقتی زورشان نرسيد به قرارداد پاريس و جدايی هرات رضايت دادند. اما حکام تهران،حتی يک اعتراض علنی هم به جدايی بخش بزرگی از دريای خزر از ايران و نقض قرارداد ۱۹۴۰ توسط روس ها نمی کنند. البته يک ماه بعد از آن سخنرانی دستگير شدم. سايت "آل ايران" بسته شد و مدير و تنی چند از کارکنان سايت از جمله پسرم هم دستگير شدند و بعد از تحمل سلول انفرادی به زندان های تعليقی محکوم شدند و خودم هم فعلاً به ۶ سال زندان محکوم شده ام. جالب است که بعدها شنيدم حتی به روزنامه ها هم ابلاغ کرده اند که راجع به اين موضوع و حق ايران در دريای خزر چيزی ننويسند. من واقعاً نمی فهمم که آقای خامنه ای به عنوان رهبر کشور و مسئول اصلی تمام سياست های حکومت به خصوص سياست خارجی، چه بدهی به روسها دارد که اينطور همه چيز مملکت را به آنها واگذار می کند. آنهم روس هايی که از زمان قدرت گرفتن در زمان پطر در اواخر صفويه تاکنون بدترين همسايه ما بوده اند وبيشترين تجاوز را به خاک ما کرده و هنوز هم می کنند. آيا واقعاً اين مقدار نادانی در سياست خارجی ما هست که مثلاً برای دشمنی با آمريکا بايد اينطور دو دستی مملکت را تقديم روس ها کرد و اجازه داد تا آنها با کارت سفيد ايران در جيبشان در هر مذاکره بين المللی شرکت کنند و برای خودشان امتياز بگيرند؟ بعد هم در تمام ارکان سازمان های امنيتی و نظامی ما حضور داشته باشند و از تمام اين جنغولک بازی انرژی هسته ای هم، سودش به جيب روس ها برود و دودش به چشم ملت ايران. يعنی واقعاً اين مقدار نادانی در سياست خارجی مقام رهبری و حکومت او هست که پای دشمنی با آمريکا يا هر جهنم دره ديگری در اين دنيا، اينطور منافع ملی ما را به پای قدرت متجاوزی مثل روسيه قربانی ميکنند؟ اگر اينطوری است و نادانی تا اين حد است که به قول امام حسين بايد گفت " علی الاسلام سلاما". واقعاً وای به حال مملکت و ملت ايران. و اگر حساب ديگری است چرا روشن اعلام نمی شود تا ملت هم دليل اين کارها را بفهمد. گاهی با خودم فکر می کنم، نکند روس ها آنقدر در دستگاه های امنيتی و نظامی ما حضور دارند که می توانند اين کارهار را به کشور تحميل کنند. چون بعد از فروپاشی شوروی مغزهای علمی فيزيک و رياضی و شيمی و علوم ديگرشان گير کشورهای غربی آمد و بخشی از تفاله های ک گ ب و آدم کش های حرفه ای سازمان امنيت اشان گير ايران. سهل است از ساير کشورهای بلوک شرق مثل رومانی هم به آنها اضافه شدند. به هرصورت، پشت پرده هر چه هست و هر چه که می گذرد دير يا زود روشن خواهد شد. اما در حال حاضر آنچه روشن است اين است که به دستور مقام رهبری و اذناب ايشان، مملکت دو دستی تسليم روس ها شده است و آنها هم مثل دوره قاجاريه که شخص شاه ووليعهدش را تحت الحمايه می گرفتند، فعلاً دارند از مقام رهبری و وليعهدش آقا مجتبی حمايت می کنند.به نظرم در پاسخ به تمام اين نظامی گری ها و قلدری هايی که حکومت در ظاهر برای دنيا و در باطن برای مردم ايران می کند، ملت ايران تنها بايد يک خواست و توقع را جلوی پای آقای خامنه ای و حکومت او بگذارد و آن هم اجرای قرارداد ۱۹۴۰ و گرفتن حق ايران از روس ها است. مادامی که اين کار رانکرده اند باقی ادعاها و هارت و پورت ها، باد هواست.تا اينجای کار مطمئن باشيد به لحاظ بی عرضگی و برباددادن مملکت، تاريخ قضاوتی تندتر و تلخ تر از قاجاريه، در مورد جمهوری اسلامی و به خصوص شخص آقای خامنه ای خواهد کرد.
والسلام
محمد محسن سازگارا
بيست وسوم دی ماه ۸۵

سرنوشتی برای دیکتاتورها

سرنوشتی برای دیکتاتورها، رضا خجسته رحيمى

مرگ، طنز زندگى يك ديكتاتور است. تصوير به زنجير كشيده و دست وپا بسته صدام پيش از اعدامش، اگرچه بى شباهت ولى رويه اى ديگر از همان تصوير بزرگ نقاشى شده از يك ديكتاتور بود كه در سال هاى پيش از سقوطش، بر ورودى هر روستاى كوچكى به چشم مى آمد و شب ها در ذيل روشنايى نورافكن ها مى درخشيد.
همان تصوير هميشه حاضر و هميشه ناظرى كه در هر دكه و مغازه و مدرسه و پادگان ارتش و كلانترى و ساختمان عمومى و خصوصى و حتى ديوار خانه ها و خيابان ها به چشم مى آمد، تصويرى كه بعثى ها موظف به جاسازى آن در مقابل دوربين خبرنگاران پيش از هر مصاحبه اى بودند. تصويرى كه به همراه آخرين سخنان ديكتاتور زينت بخش آخرين صفحه از كتابچه هاى درسى دانشجويان و دانش آموزان عراقى بود.
صدام، ديكتاتورى كه اینک با اعدام خود، شادمانی را به مردم عراق، هدیه کرده است، البته همان ديكتاتورى است كه در سفر به روستاهاى دور دست جنوب كشور، سرزده به خانه اى مى رفت و با پابرهنگان صبحانه مى خورد و به شكايت هاى آنان گوش مى داد، همان ديكتاتورى كه از طريق ارتباطى نمايشى با شهروندانش به درددل هاى آنها گوش مى سپرد و در اثبات رحمتش، فردى صاحب فرزند را كه توسط پليس حكومت او بازداشت و در دادگاه به حبس ابد محكوم شده بود، آزاد مى كرد. او بدينسان فروتنى دروغين يك ديكتاتور را در پس زمينه اى از آزادى بى حد و حصر خويش به نمايش مى گذاشت و برپايه حقيقتى مدفون، دروغى زنده را بنيان مى نهاد و اكنون اين پايان چنان بنيانى است، پايان يك ديكتاتور. اين سرنوشت ديكتاتورى است كه اگرچه در انتخاباتى فرمايشى، يك سال پيش از بازداشتش، توانست صددرصد آرا را به نام خود مصادره كند اما چند سال بعدتر، اكنون همان مردمان را شادمان از مرگ خود ساخته است.
صدام اما چه بسا متعجب شد وقتیكه پیش از اعدام به او اجازه دادند تا با وكيل خود به گفت وگو بنشيند و نامه ای را به او بدهد. چراکه او برآمده از كودتايى بود كه در دادگاه هايش، وكيل مدافع پس از معرفى خود در آغاز دادگاه، از دادستان به خاطر عهده دارى دفاع از مشتى جاسوس پوزش مى خواست و در مقام دفاع از موكلان خود مى گفت كه دلش نمى خواهد خائنان از مكافات معاف شوند؛ دادگاه هايى كه در آن، وقتى متهمان به زحمت و سختى واژه «بى گناه» را به خود نسبت مى دادند، پاسخ شان خنده هاى استهزاءآميز گزارشگران مطبوعات حاضر بود؛ دادگاه هايى كه در نتيجه آن و پس از گذشت هفته اى، متهم با حقايقى غيرقابل انكار در درستى اتهام خود روبه رو مى شد و آنگاه وجدان اش به كتمان حقايق رضايت نمى داد و بدينسان يكى پس از ديگرى به آنچه بايد اعتراف مى كرد.
اين سرنوشت ديكتاتورى است كه ميراث حاكميت او ترس و خشونت بود و همرنگى با جماعت و توليد انسان ها و يا به عبارتى شهروندانى كه براى دفاع از خود و براى زندگى مجبور به اختفاى تمامى افكار و عواطف شان و انتخاب تزوير و رياكارى بودند. انسان هايى كه به مانند حلزونى در صدف خود گرفتار و در خود نيز پنهان مى شدند و در نهايت در انتخابات،همراه ترسى توام با احترام، ديكتاتور را برمى گزيدند. انسان هايى كه در پى فرورفتن مداوم و پى در پى در درون و توافق با قانون ترس، هويت انسانى و انسانيت هويت بخش خود را نيز از دست داده بودند.
موضوعى كه واقعيت آن را خبرنگارى در سال ۱۹۸۴ و در ميانه جنگ ايران و عراق در صحنه اى به تصوير مى كشد، آنگاهى كه سربازى عراقى پس از راندن نيروهاى ايرانى به سوى ميدان هاى مين، در وجد و شادى فراوان به آن خبرنگار مى گويد: «ايرانى ها را مثل مگس كشتيم» . و سپس سرباز مصاحبه خود را با او ادامه مى دهد در حالى كه در يك سوى سنگر، اجساد سه ايرانى به كنارى افتاده اند و هنوز با گذشت دو روز، كسى به تدفين آنها اقدام نكرده است و در سوى ديگر سربازان عراقى نيز در زير آفتاب سوزان ميدان جنگ افتاده اند و دستان و پاهاى آنها صورتى از تشنج مرگ را به خود گرفته است. آن خبرنگار اين بى تفاوتى نسبت به مرگ را باور نكردنى توصيف مى كرد، اما به واقع اين اتفاق نمايشى بود از اين واقعيت كه مردمك چشمان مردمان تحت امر ديكتاتور تنها بر دروغ و نظم ايدئولوژيك تمركز يافته اند. و در پس نايابى هويت انسانى البته چنين مشاهداتى چندان حيران كننده نيز نبايد باشند.
صدام يك ديكتاتور بود. او در پای چوب دار،سخنانی را مطرح می کرد كه چندان قابل فهم و تحليل نيز نبودند. او از دشمنان عراق نام می برد درحالیکه خود، دشمن اصلی مردم عراق بود. طرح سخنانی چنین نامفهوم از سوی صدام، البته پذيرفتنى است چوآنكه ديكتاتورها با ادعاهاى جنون آميز و وراى عقلی شان شناخته مى شوند و براى فهم آنها تنها بايد به دنياى خيالى و دروغين منطبق بر ذهن آنها راه پيدا كرد. رفتار يك ديكتاتور نه بر مبناى عقل كه برپايه دل خواسته هاى توهم آلود اوست و از همين روست كه صدام با منطقى متصف به خود درپای چوبه دار نیز چنان سخن می گفت که گویی هنوز رئيس جمهور مردمان عراق است. صدام درهنگام مرگ ازیک سو اسيردر دستان مردمی بود که سالها بر آنها حکومت می کرد و از سوى ديگر، اسير شخصيتى ساخته و پرداخته سال ها ديكتاتوری.
او اما شايد براى لحظاتى مفهوم ترس را از نزديك و ملموس دريافته باشد، ترسى كه در سال هاى حاکمیت او به تك تك سلول هاى بدن مردمان تحت امرش راه يافته و بنابراين اندام هاى آنان را به صورت دلخواه او درآورده بود. اما اكنون مردمان عراق ازآن ترس آزادند. آنها از اعدام صدام خوشحالند همچنان كه در هنگام به اسارت درآمدنش نيز به شادى و پايكوبى پرداختند.
مردمان عراق البته همان مردمانى هستند كه روزى از امضاى قرارداد الجزاير نگذشته نيز به خيابان ها آمدند و خوشحالى خود را در پايكوبى و شادى خيابانى شان به نمايش گذاشتند. همانانى كه با ملغى اعلام شدن اين قرارداد توسط ديكتاتور نيز مجدداً به خيابان ها آمدند و شادى و پايكوبى را برگزيدند. مردمانى كه همزمان با اشغال كويت، شادى و پس از اخراج عراقيان از آن كشور نيز چنان كردند.
مردم عراق، آنهايى كه زمانى «بالروح بالدم نفديك يا صدام» را شعار مى دادند، امروز در دل و جان خشنود ازمرگ صدام اند. و اين سيرتى است كه از واپسين شادمانى و واپسين استقبال خيابانى، سال ها بايد بگذرد تا به فراموشى سپرده شود. اين ارثيه ديكتاتور است : مردمانى كه ساخته و پرداخته ظلم و خشونت و ترس و دروغ اند. مردمانى كه بر هر آغاز و پايانى به يكسان نگاه مى كنند؛ مردمانى كه بنا بر روايت «اشپربر» نياز به استقبال رفتن در وجودشان بسيار شديدتر از آن است كه مهم باشد به استقبال چه كسى يا چه چيزى مى روند؛ مردمانى كه در شمایل فرانسوى، در آوريل ۱۹۴۸ به استقبال «پتن» رفتند و در اوت همان سال نیز به پيشواز «دوگل».
ترس تنها مولود ديكتاتورها نيست كه با رفتن شان فرو بريزد و آنگاه شجاعت و آزادى به ارمغان بيايد. ديكتاتورها فرهنگ و سنتى را پايه مى گذارند كه از پس پايان زندگی آنها نيز-كه امرى محتوم است- سال ها بايد بگذرد تا ريشه كن شود : فرهنگ استبداد، فرهنگ مرده باد و زنده باد و سنت شعارهاى مبتنى بر «بالروح بالدم» .
از همين روست كه اينك با مرگ صدام، مردمان عراق اگرچه رها از قيد مستبد، اما همچنان اسير استبدادند. نسلها بايد بگذرد، نسيم آزادى مدت ها بايد بوزد و عراقيان بسيار تلاش بايد كنند تا جامه دموكراسى و آزادى بر تن آنها تصنعى نباشد.

۱۳۸۵ دی ۱۱, دوشنبه

ساعت مرگ . سیدابراهیم نبوی



ساعت مرگ،سیدابراهیم نبوی

شب عجيبی است. يا به قول لاری کينگ روز عجيبی است. همه تا دير وقت منتظر نشسته ايم که يک نفر را بکشند. از ديشب اعلام شد که صدام تا فردا کشته می شود. و از يک ساعت پيش اعلام شد که صدام تا ساعت شش صبح به وقت بغداد کشته می شود. من در بروکسل بيدار نشسته ام، اينجا ساعت ۳.۵ صبح است، در واشنگتن ساعت ۹.۵ شب است، در لندن ساعت ۲.۵ صبح است. به نظر می رسد که عقربه های ساعت مثل دو لبه دو شمشير دارند آنچه را که نبايد در آينده بماند، قطع می کنند و به نابودی می سپارند. قرار است تا يک ساعت ديگر صدام حسين، ديکتاتور عراقی و شايد آخرين بازمانده رام نشدنی عصر ديکتاتوری خاورميانه توسط ماموران دولت جديد عراق کشته شود. به نظر می رسد که کلماتی مانند صدام حسين، عراق، ديکتاتور، انفجار، قتل عام، در اين لحظات مهم ترين کلماتی است که در آسمانی که امواج خبری در آن با سرعت در رفت و آمد است، تکرار می شود. می گويند آدمی در لحظه مرگ تمام تصاوير زندگی اش از کودکی تا پای مرگ را يک لحظه مرور می کند و حالا در بی بی سی و سی ان ان و الجزيره و ديگر شبکه های تلويزيونی می توانی در عرض بيست دقيقه تمام تصاوير زندگی صدام را ببينی، انگار فيلمی برايت پخش می کنند تا تو که بر صندلی قضاوت نشسته ای حکم صدام را صادر کنی. تا يک ساعت ديگر صدام ديگر در اين دنيا زنده نيست. مجموعه ای از احساس های متناقض در آدمهاست، از يک سو دلسوزی برای مرگ کسی که هرگز به نظر نمی رسيد بميرد، و از سوی ديگر خشم و نفرت نسبت به آدمی که مرگ کسب و کارش بوده است و امروز کشته می شود، چون کشته است. از يک سو ياد همه بچه های سرباز و بسيجی و رزمنده کشورم می افتم که در بسياری از صحنه های جنگ به دستور صدام با ناجوانمردانه ترين شکلی کشته شدند و از سوی ديگر فکر می کنم کشتن در هر حال مجازات غلطی است.
سعيد می گويد: خودشان او را آوردند، خودشان در جنگ از او حمايت کردند، خودشان او را دستگير کردند و حالا هم خودشان دارند با کشتن اش تماشاگر جمع می کنند. کلمات سعيد را می شنوم ولی نمی توانم بفهمم. پشت اين جملات يک نفرت ضدآمريکايی موهوم و يک عشق شرقی موهوم می بينم که برايم معنی و مفهوم ندارد. شهرزاد نيز به تصوير سی ان ان خيره شده و دلش برای مرگ صدام می سوزد. می توانم نوع دلسوزی اش را احساس کنم، فکر می کنم معمولا ما تحت تاثير اقتدار ديکتاتورها قرار می گيريم و همانطور که آنها خودشان را بی مرگ و ابدی می دانند، انگار ما هم چنين احساسی داريم. به شهرزاد می گويم: من کاری به جنگ کويت و سرکوب شعيان عراق و اين ها ندارم، نمی توانم آنها را لمس کنم، اما دوستان خودم را که رفتند و کشته شدند و تعدادشان هم به اندازه تمام حجله هايی بود که سرکوچه های شهرها و روستاها می گذاشتند، زياد است. من با مجازات مرگ مخالفم، اما مطمئنم صدام بايد به بدترين مجازات ممکن محکوم شود.
وکيل صدام، مرد عرب اردنی در برنامه سی ان ان حاضر است. لاری کينگ از او می پرسد: اميدی به نجات صدام داريد؟ می گويد: « برای اميد خيلی دير شده.» می گويد: « تمام محاکمه صدام يک کمدی سياه بود، يا بازی بود، هم قاضی بازی بود، هم شاهد ها شاهد نبودند، هم شکل دادگاه غلط بود، همه چيز غلط بود. يک دادگاه غيرعادلانه بود.» مطمئنم که در پنجاه سال گذشته عراق همين دادگاه صدام عادلانه ترين دادگاهی بود که برپاشد. ياد تمام کسانی می افتم که در عراق دستگير می شدند و بدون اينکه هيچ کس از آنها هيچ خبری داشته باشد، تبديل به جسد می شدند. با خودم فکر می کنم علت اينکه صدام هرگز دادگاهش را جدی نگرفت، اين بود که هرگز در عمرش دادگاه و عدالت جدی نبود، آدمها کشته می شدند، چون صدام می خواست، همين. ديکتاتورها همين اند، هرگز نمی توانند در دادگاه درست رفتار کنند، چون فکر می کنند مثل دوره ديکتاتوری خودشان همه دادگاهها بازی است. آنها از اينکه کسی درباره شان قضاوت کند، احساس خشم می کنند.
چنانکه سی ان ان گفته است تا يک ساعت ديگر صدام اعدام می شود. ياد روزهايی می افتم که در بغداد بودم. بدترين چيزی که می توانستی در عراق احساس کنی يک اضطراب سنگين بود که در هوا پر بود، گويی ميليونها چشم دائما نگاهت می کند و تهديدت می کند. عراقی ها می گفتند، آدمها يا عضو حزب بعث هستند، يا در استخبارات مواظب اعضای حزب بعث هستند. ديکتاتوری صدام يکی از خشن ترين و سخت ترين ديکتاتوری های جهان بود. سياه ترين نوع زندگی. عراقی که من در همان ده روز ديدم، کشوری بود بسيار فقير، با جمعيتی مسخ شده از وحشت که در خيابانهايش هزاران اتومبيل کهنه و تصادف کرده از زير يا کنار يا جلوی عکس های بسيار بزرگ قدی صدام و مجسمه های بزرگ صدام عبور می کردند، انگار عکس ها مواظب مردم بودند. عراق کشوری بود که مردمش زندانی آدمی به اسم صدام بودند، فکر می کنم که دخترها و پسرهای صدام هم زندانی وجود پدرشان بودند، مطمئنم حتی فرزندانش هم تا زمانی که پدرشان زنده بود، هرگز نمی توانستند احساس آزادی کنند. سی ان ان بانويی عراقی را نشان می دهد، يکی از کسانی که طرفدار حقوق بشر است و با مجازات اعدام مخالف است، او يکی از زنانی است که در دادگاه عليه صدام شهادت داده بود. او می گويد: « وقتی در دادگاه نشسته بودم، احساس خوبی داشتم، چون احساس می کردم صندلی من از صندلی ديکتاتور بالاتر است و او مثل جوجه نشسته بود و نمی توانست به هيچکدام از سووالاتی که می کردم پاسخ دهد.» همين شاهد می گويد: « من مخالف مجازات مرگ هستم، اما از طرفی می دانم اگر صدام زنده بماند هر روز گروهی به اميد زنده ماندنش کشته می شوند.»
سی ان ان وسط برنامه لاری کينگ، آگهی های تبليغاتی پخش می کند، آگهی ها نشان می دهد که سی ان ان در بسياری از جشنواره های خبری برنده بهترين شبکه تلويزيونی شده است. سی ان ان بهترين شبکه خبری است، سی ان ان، هر چه بخواهيد بدانيد به شما می گويد، تصاوير مجريان سی ان ان پخش می شود، از کريستين امانپور که حدس می زنم بخاطر حاملگی چند ماهی غيبش زده و تازگی دوباره آمده است، شايد به همين خاطر در ماههای حاملگی امانپور آمريکايی ها هم حضور جنگی کمتری داشته اند. حالا ديگر سی ان ان به استقبال سال آينده هم می رود. يک روز ديگر سال ۲۰۰۶ تمام می شود و به نظر می رسد قرار است سال ۲۰۰۷ سالی بدون صدام باشد. آمريکايی ها می خواستند اعدام برای سال آينده انجام شود، اما نوری المالکی نخست وزير اصرار داشت که هرچه زودتر شر صدام را بکند.
شب عجيبی است. همه تلويزيونها و همه جا در اينترنت پر از تصوير و خبرهای صدام است، هزاران و شايد دهها هزار خبرنگار چشم به تصوير دوخته اند تا آخرين لحظه های زندگی يک ديکتاتور را گزارش کنند، انگار می ترسند که صدام تا ابد زنده باشد. امشب انبوهی از مسلمانان در عرفات مشغول مراسم حج هستند. عربستان معتقد است در اين روزها که کشتن حرام است، نبايد صدام اعدام شود، اما تروريست های طرفدار صدام و احتمالا طرفدار وهابی های عربستان برايشان مهم نيست که در همين ماه حرام مردم مسلمان عراق در انفجار کشته شوند. از طرف ديگر مسيحيان هم همين امشب و فردا شب به استقبال مراسم سال نوی مسيحی می روند. در ايران فردا و پس فردا تعطيل است. فردا آخرين روز سال و امشب آخرين شب صدام است. حالا صدام را از منطقه سبز، در حالی که لباسی سراسر سياه پوشيده و پالتويی سياه پوشيده و کاملا تسليم مجريان مجازات است، سوار بر ماشين کرده اند و دارند به محل اعدام می برند.
سی ان ان دارد تصاوير سالهای مختلف صدام را نشان می دهد. سالهای قدرت او، زمانی که در ميان دهها نظامی اين سو و آن سو می رفت و هميشه در حال خنديدن بود. و لحظه ای که دستگير شد و در حالی که در دادگاه با تحکم با قاضی حرف می زد. به چشم خودت می توانی ببينی که يک ديکتاتور چگونه زير آوار بنايی که خود ويرانش کرده است، دارد له می شود، از آن ابهت و صلابت و سختی بيرون می آيد، مچاله می شود، کوچک می شود، مثل يک گربه ول شده در کوچه که دهها بچه محاصره اش کرده اند، کوچک می شود، مثل يک موش که به تله افتاده است، سرش را به اين سو و آن سو تکان می دهد، می داند که بزودی خواهد مرد. می خواهد نفرتش را نسبت به ديگران تا آخرين لحظا زنده نگه دارد، می خواهد نفرتش را با مرگش به دوستانش هديه کند، تا روح مرگ و نابودی باقی بماند.
حالا آنيش رامان، خبرنگار ويژه جوان سی ان ان از بغداد گزارش می دهد، ساعت در بغداد يک ربع به شش است. آنيش رامان می گويد که صدام را به محل اعدام برده اند. و تا لحظاتی بعد او را اعدام خواهند کرد. خبرنگار زن سی ان ان نيز در گوشه ديگری از شهر بغداد در حال گزارش است، در کنارش دو عراقی تنومند، يکی چفيه عربی برشانه و ديگری با کلاهی برسر، دور آتشی که تا صبح در عراق روشن است نشسته اند و هر دو می خندند. می توانم احساس کنم که چه لحظات سنگينی بر آنها می گذرد، تا يک ساعت ديگر عراق بدون صدام به زندگی اش ادامه می دهد. مردم عراق تا صبح بيدارند و شبکه های تلويزيونی عربی عراق و ديگر کشورهای عرب دارند گزارش لحظه به لحظه مرگ صدام را اعلام می کنند. برای بعضی ها در عراق مرگ صدام به معنی پايان کابوس و برای گروهی ديگر به معنی پايان اميد است. شايد همين است که جنگ داخلی عراق را زنده نگه داشته است. تيتر سی ان ان عوض می شود؛ مرگ ديکتاتور. تصويرها با ما حرف می زند. صدام در روزهای قدرتش است، دارد می خندد، بر تختی طلايی تکيه زده و به دوربين نگاه می کند، در ميان نظاميان در سالنی بزرگ با پرده ای صورتی پشت صندلی می نشيند. موهايش بلند شده، ريشی انبوه دارد، انگار يک سال است حمام نرفته، موهايش آشکارا سفيد شده، مثل انسانهای اوليه می ماند، سربازان آمريکايی گوئی گوسفندی را برای خريد معاينه می کنند، زير موهايش دنبال نشانه های جسمی اش می گردند، دندانهايش را معاينه می کنند تا مطمئن شوند که خودش است. انگار که کسی به سرعت سقوط کرده باشد. از ارتفاعی به بلندی مجسمه های صدام در بغداد تا قعر زيرزمينی که صدام پس از فرار خودش را روزها و روزها در آن پنهان کرده بود.
ساعت شش صبح به وقت بغداد است. دلم گواهی می دهد که ديگر صدام زنده نيست. ياد تصاوير کشته شدگان حلبچه می افتم، جسدهای خشک شده در گوشه و کنار کوچه ها، اجسادی که با بمب های شيميايی صدام نابود شدند. صدام دو هفته قبل از مرگش گفت که مسووليت بمباران شيميايی ايرانی ها را با افتخار می پذيرم. نمی دانم بايد از او به عنوان دشمن ميهنم نفرت داشته باشم يا از موجودی به نام ديکتاتور بيزار باشم، مثل هر ديکتاتوری در هر جای جهان. چه فرقی می کند؟ سی ان ان اعلام کرده است که از چند دقيقه قبل مراسم اعدام آغاز شده است. به فردا فکر می کنم، آيا از فردا مرگ صدام به کشته های بيشتری بدل خواهد شد و يا اينکه اين مار زخمی سرانجام خواهد مرد و ديگران زندگی بدون وحشت را آغاز خواهند کرد؟
سی ان ان و بی بی سی برای چند دقيقه وارد تونل بی خبری می شوند. به نظر می رسد که گوئی همه ارتباطات با بغداد قطع شده است، اين موضوع چند دقيقه بيشتر طول نمی کشد. آنقدر که سی ان ان تصوير آنيش رامان را از بغداد نشان می دهد. دو شبکه عربی اعلام کرده اند که صدام حسين ده دقيقه قبل به دار آويخته شد. هنوز سی ان ان خبر را قطعا تائيد نمی کند. خبرنگار سی ان ان از آنيش رامان می پرسد: با جسد صدام چه خواهند کرد؟ آنيش رامان می گويد که براساس قوانين اسلامی صدام بايد به شيوه خاص سنی ها دفن شود. به نظر می رسد که مردم و رسانه های خبری از جسد صدام حسين هم می ترسند. از اين وضع از يک سو بغض می کنم، و از سوی ديگر خنده ام می گيرد. بايد خنديد؟ نمی دانم. دلم گواهی می دهد که انگار بايد درهمين لحظه ها صدام در حال جان کندن باشد. چشم هايش بسته می شود، بدنش تکان های شديدی می خورد و سپس برای هميشه آرام می شود، نه فرياد می کشد، نه مثل تصاويری که نشان می دهند می تواند اسلحه دستش بگيرد و شليک کند و مردم را بترساند، نه می تواند برای فريب مردم در حرم امامان شيعه نماز بخواند، نه می تواند جنگی راه بيندازد، نه می تواند در ميان مردمی که برايش دست تکان می دهند حاضر شود و بچه ها را بغل کند، نه، او ديگر نمی تواند هيچ کاری بکند. صدام تمام شده است. به نظر می رسد که آمريکايی ها مواظبند که مبادا چنين تصويری ايجاد شود که آمريکايی ها صدام را کشته اند. از احساس تبديل يک ديکتاتور قاتل به يک قهرمان حالم بد می شود، مگر تا به حال چنين نبوده؟ مگر صدام و حافظ اسد و بسياری ديگر از قهرمانان دنيای عرب همانها نبودند که قتل عام می کردند و هميشه هم مردمی بودند که عاشقانه دوستشان بدارند. اما صدام نبايد شهيد شود. او يک قاتل کثيف است، اين وحشتناک است که يک قاتل که بارها ملتش را قتل عام کرده قهرمان همان ملت شود.
حالا ديگر صدام آرام شده است. دو سه دقيقه ای است که او را تحويل عراقی ها داده اند و او می داند که ديگر همه چيز تمام است. از او می پرسند: چيزی می خواهی؟ می گويد نه. او بايد آخرين نقش اش را هم خوب بازی کند، بايد آخرين زهرش را هم بريزد، بايد در همين لحظات خودش را با همين چند کلمه در دل مردم عراق حفظ کند. روبرويش عکاسان و فيلمبرداران دارند عکس می گيرند، با خودش فکر می کند. اين هم يک مراسم باشکوه است، مثل يک سخنرانی، بايد خشم نگاهش و کينه های عميقش را بگذارد و برود. می خواهی سرپوش بر چهره ات بگذاری؟ می گويد نه. می خواهد تا آخرين لحظه به دنيايش نگاه کند. به دنيايی که زمانی توی مشتش بود. می توانست در محدوده جغرافيايی عراق خدا را هم زندانی کند، می توانست هر کسی را که خواست بکشد، هر چيزی را بدست بياورد، به هر جا شليک کند، هرچه خواست بگويد. حالا ديگر فقط چند لحظه ديگر باقی است. چطور ممکن است من بميرم؟ آيا آن همه فدايی که پيشمرگ من بودند، می گذارند که اين خائنين مرا بکشند؟ ممکن نيست. من هرگز نخواهم مرد. همين حالا گروهی به همين جا می ريزند و پدر ملت عراق را نجات می دهند. فقط دلش می خواهد بداند که چه کسانی به او خيانت کردند؟ چگونه توانستند او را به آمريکايی ها بفروشند؟ فقط دلش می خواهد بداند که چه کسی به آمريکايی ها خبر داد که من کجا پنهان شده ام؟ کسی نمی دانست. ماموران می آيند، حلقه گره خورده را دور گردنش می اندازند، دوربين ها عکس می گيرند. بايد آخرين عکس ها را با صلابت و اقتدار بگيرد.
آنيش رامان از بغداد گزارش می دهد. آنيش وقتی جنگ عراق شروع شد، بچه بود. يکی از همان خبرنگارانی که در ميدان مينی به اسم عراق می شد که منفجر بشود، يا به گروگان برود و جلوی دوربين سرش را ببرند، يا در جريان تيراندازی گلوله ای سينه اش را بشکافد و تبديل به جسد شود. اما آنيش شانس آورده است، او زنده مانده است، حالا ديگر سنش بالاتر رفته و يک چهره سرشناس خبری جهان است. يکی از دهها خبرنگاری که در عراق زنده مانده است. آنيش خبر می دهد که صدام کشته شده. چنان خبر را می گويد که همه مطمئن شوند. گوئی اگر مردم مطمئن نشوند، ممکن است صدام زنده بماند و فردا باز هم انفجار و انفجار و انفجار و چرا که نه، با اين تصور که شايد صدام دوباره بر سر قدرت برگردد. سی ان ان دائما برکينگ نيوز خودش را قطع می کند و روی آن دوباره برکينگ نيوز می دهد. آنيش به نقل از دو شبکه خبری عراق اعلام می کند که صدام حسين و برادرش بارزان التکريتی و عواد بندر رئيس دادگاههای انقلاب کردها هر سه اعدام شدند. آنيش می گويد که تلويزيون عراق بعد از اعلام اين خبردارد قرآن پخش می کند. مطمئن هستم که تا چند ساعت ديگر بغداد بارها با انفجار آخرين جان کندن های صدام خواهد لرزيد. اين لحظه شگفت انگيزترين لحظه سرنوشت عراق است، ساعت شش و پنج دقيقه صبح ۲۹ دسامبر۲۰۰۶ مطابق با هشتم دی ماه ۱۳۸۵ صدام کشته شده است. الآن بيست دقيقه است که عراق بدون صدام نفس می کشد.
تصاوير سی ان ان ميشيگان را نشان می دهد، گروهی از عراقی ها دارند می رقصند و شادی می کنند. شبکه عراقی « ال حور» مرگ صدام را اعلام کرده است. عراقی ها پرچم در دست شادی می کنند و می رقصند. سعی می کنم بفهمم چطور می شود با مرگ يک نفر آدم برقصد. کابوس صدام را به ياد می آورم. می دانم که در نبودن صدام خيلی ها در عراق احساس زندگی خواهند کرد. اين يک حس وحشتناک است، اسمش را می شود گذاشت تراژدی، تراژدی ديکتاتوری. سی ان ان اعلام می کند که عکس ها و ويدئوی اعدام صدام را هم بدست آورده است. در همين يک ساعتی که گذشت صدام از بين رفت. قرار است تا روز دوشنبه جرج بوش حرف نزند، مطمئنم که اگر حرف بزند احتمالا مزخرف خواهد گفت. بهتر است حرف نزند. وکيل صدام هم کشته شدن او را تائيد می کند. يک ساعت قبل همين وکيل داشت می گفت که ديگر برای اميد داشتن دير است و حالا در مورد صدام با فعل ماضی حرف می زنند. تلويزيون، صدام را در حالی که قهقهه می زند نشان می دهد. گوئی قهقهه به دنيای است که به همين راحتی تمام می شود. آنيش رامان می گويد که عراقی ها پس از اعدام صدام دور جسدش رقصيده اند. عراقی های ميشيگان حالا ديگر خيابان را روی سرشان گذاشته اند. خبرنگار سی ان ان با يک جوان عراقی مصاحبه می کند. او می گويد که از مرگ صدام بسيار خوشحال است. يک روحانی شيعه در ميان عراقی های ميشيگان است، او می گويد که امشب شب قضاوت است، امشب شب مکافات است، امشب شب آخر است. او می گويد که عراق بدون صدام برای مردم عراق بسيار امن تر است. جمعيت دارند می رقصند.
آخرين جملات صدام هم در تاريخ ثبت می شود. در آخرين لحظات با صدای بلند الله اکبر را بر زبان راند و گفت: « عراق پيروز خواهد شد، فلسطين عربی است و از فارس ها برحذر باشيد.» حلقه دور گردنش محکم می شود و زير پايش خالی می شود. تصويرها در هم می شود و آخرين نفس هايش را هم می کشد. جسدش بالای دار باقی می ماند، تا چند ساعت. دختر صدام خواسته است که جسد پدرش را در يمن دفن کنند.
ساعت هفت صبح به وقت بغداد است. آنيش رامان حالا ديگر در بغدادی گزارش می کند که سپيده سرزده است. بارها و بارها تاکيد می کند که صدام کشته شد. نماينده عراق در سازمان ملل از جنايات صدام می گويد، از صدها هزار کشته در جنگ عراق و ايران، از هزاران کشته در جنگ کويت، از هزاران اعدام شده، از هزاران نفر که بعد از حمله آمريکا در انفجارها کشته شدند. فهرست کشته ها زيادتر از آن است که بتوان برای صدام دل سوزاند، اما ذهنم هنوز و همچنان می گويد که مجازات مرگ غلط است.
صدام با شاپو، صدام با اسلحه، صدام سوار اسب، صدام با چفيه و عقال، صدام در حال نماز خواندن، صدام در کنار همسر و فرزندان، صدام با لباس نظامی، صدام در حال دست تکان دادن برای انبوه طرفداران، صدام در حالی که در زيرزمينی دستگير شده و باورش نمی شود که او را گرفته باشند، صدام در دادگاه با چشمانی پر از خشم و نفرت... ديگر تمام شد. صدام حسين مرد، مثل همه ديکتاتورها. فردا آخرين بمب ها منفجر می شود، آخرين اشک ها می ريزد و باز هم کسانی هستند که حاضرند قدرت را در دست بگيرند، بکشند و عربده بکشند و بدانند که سرانجام در دو متر جا دفن خواهند شد.
سيد ابراهيم نبویساعت هفت صبح نهم ديماه ۱۳۸۵ به وقت بغداد