ناسيوناليسم و بحران دولت ملي
دكتر عليرضا رجايي
نشریه نامه – شماره 52
مفاهيم سياسي به هر ميزان كه بديهي بهنظر برسند، بههمان ميزان هم پيچيدهتر هستند. ناسيوناليسم نيز بههمينگونه است. جدا از محتواي احساسات و گرايشهاي ناسيوناليستي كه ريشههاي آن چندان براي ما معلوم نيست، بهجهت لغوي، واژهي Nationبهمعناي ملت، از واژهي لاتين Natusبهمعناي تولد گرفته شده است؛ بهاين معنا كه ملت به خاستگاهها، ريشهها و بهطور كلي تبار مشتركي دلالت دارد، بهگونهاي كه اين تبار، از جمعي پراكنده، كالبدي واحد پديد ميآورد. بنابراين ناسيوناليسم متذكر به ريشهها ميشود و در اين تذكر، وحدتها و تضادها نيز عليالقاعده پديدار ميگردد. بههمينجهت است كه ناسيوناليسمِ عميق به تفسير فلسفي از باطن يك ملت و تمدن ميانجامد و بسيار محتمل است كه اين تفسير فلسفي، به برتريطلبي قومي و در شكل افراطي آن، به نوعي شوونيسم نيز منجر شود.اما بهجهت سياسي، ناسيوناليسم با دولت و حاكميت ملي و بهتبع آن، با انديشههاي "شهروندي" و "دموكراسيخواهي" نيز پيوند دارد. بنابراين ناسيوناليسم در حد فاصل ميان فاشيسم و دموكراسي قرار ميگيرد و به تناسب گرايش محافظهكارانه يا چپ در آن، نهايتاً به ايدئولوژي حاكميت ملي در متن شيوهي توليد سرمايهداري تبديل ميشود؛ با اين توضيح كه درصورت ضعف طبقهي متوسط و طبقهي كارگر، چنين دولتي، مجري انقلاب يا شيوهي نوسازي از بالا خواهد بود و درصورت تنوع طبقات مسلط و قدرت طبقات متوسط به پايين، مجري انقلاب يا شيوههاي نوسازي از پايين. در ايران پس از وقوع انقلاب مشروطه، توازن نيروهاي اجتماعي، به استواري دولت رضاشاه انجاميد كه شيوهينوسازي سرمايهدارانه را با تعطيل نهادهاي حاكميت مردم بهپيشراند و نوعي از ناسيوناليسم محافظهكارانه را تعميمبخشيد. تقابل اين ناسيوناليسم با ناسيوناليسم دموكراتيك نهضت ملي و ناسيوناليسم اسلامي بورژوازي سنتي و خُردهبورژوازي، به انقلاب اسلامي منجر شد كه ايدئولوژي ناسيوناليستي دولت پس از آن، تلفيقي از راديكاليسم ضد امپرياليستي و غربستيز با اسلامگرايي صفبنديشدهاي بود كه در همهي مواضع سياسي، اجتماعي و فرهنگي با انديشهي شهروندي و برابري حقوقي عملاً در تقابل قرار داشت. هنگامي كه يك انديشهي ناسيوناليستي، بهجهت خاستگاههاي محافظهكارانهي نيرومند، نتواند ميان "حاكميت ملي" و انديشههاي شهروندي تناظر ايجادكند، گروههاي قومي، عشيرهاي، زباني و مذهبي در ضديت با ناسيوناليسم انحصارطلب حاكم، خودبهخود فعالميشوند و ممكن است پايههاي مراكز قدرت ديگري را نيز شكلدهند كه جز از راه سركوب نتوان بهگونهاي ديگر آنرا مهار كرد. در ايران، بهويژه گروههاي قومي و زباني، بعضاً نسبت به روند نوسازي متمركز كه از زمان رضاشاه به اين سو سعي در يكپارچهسازيِ هرچه بيشتر فرهنگي و زباني داشته است، واكنش نشان دادهاند. اين واكنشها بيتأثير از تحولات منطقهاي نظير تشكيل اتحاد شوروي يا بالعكس فروپاشي اين رژيم و استقلال جمهورها، يا در روندي كاملاً متفاوت، در حوزههاي مذهبي، بيتأثير از گسترش سلفيگري جاري در ميان اهل سنت، نبوده است. درعينحال چنانچه تأكيد بر يكپارچهسازي، با ناكاميهاي متعدد دولتمركزي، بهويژه در زمينهي پيشبُرد برنامههاي توسعه همراه باشد، مفاصل وحدت و همبستگي ملي، بيش از پيش دچار تزلزل ميشود.بهطوركلي در ايران دو سطح از ناسيوناليسم قابل مشاهده است؛ يكي، سطح كلان كه به زبان پارسي، دين اسلام، مذهب تشيع، تاريخ، فرهنگ و قلمرو مشخص ارضي ايرانزمين اتكا دارد و اصولاً هر رژيم يا دولت مركزي كه در تهران تشكيل شود، لاجرم به اين منابع اساسي قدرت تكيه ميزند و چنانچه نتواند نسبت خود را با هر يك از اين عناصر بهدرستي تعريفكند، دچار بحران مشروعيت خواهد شد. سطح خُردي از ناسيوناليسم نيز در ايران وجود دارد كه چنانكه گفته شد از پايههاي قومي، عشيرهاي، زباني و مذهبي برخوردار است و فعالشدن آنها نسبت كاملاً معكوس با توان قدرت مركزي و ناسيوناليسم مسلط دارد. همچنين ممكن است قدرت مركزي بهجهت ثبات و استقرار، در معرض ضعف و تزلزل چشمگيري قرار نداشته باشد اما طرح آرمانهاي دموكراتيك و گسترش آنها، بهتدريج خودآگاهيهاي انواع اقليتهاي موجود را بيدار و سازماندهي كند. معناي چنين سخني در چارچوب بحث ما، تضعيف سنت موجود ناسيوناليسم ايراني و ضرورت بازسازي آن در تعامل با سنت ناسيوناليسمهاي اقليت است. همچنين اين سخن بهويژه بهمعناي بازسازي در سنتهاي ناسيوناليسم قومي و زباني نيز خواهد بود كه گرايشهاي گريز از مركز آنها معمولاً در ميانهي راه و در روند اوجگيري با برخي از ايدههاي جداييطلبانه مشوّب ميشود.اگر بهراستي ناسيوناليسم ايراني عمدتاً متكي به همان مواردي كه گفتهشدهاست، باشد، لاجرم حاكميت ملي لزوماً با دموكراسي ملازمت نخواهدداشت بلكه مانند همهي موارد مشابه، در وهلهي اول دستيابي به لوازم بقا و امنيت واحد ملي ضرورت مييابد كه مستلزم ايجاد ارتش، تأمين منابع اقتصادي، تشكيل ائتلافهاي مؤثر عليه رقيبان، در صف نگاهداشتن متحدان، دفع خطر طغيان مردم و ... است؛ اما تأسيسات و نهادهايي كه براي حصول اهداف بالا تشكيل ميشود، لاجرم و بهشكلي ناخواسته، رشد مشاركت سياسي را بههمراه خواهد داشت و همين امر حاكميت ملي را در جريان گذار به دولت ملي و بالندگي ناسيوناليسم قرار ميدهد. بنابراين، خودآگاهي ناسيوناليستي،لزوماً در ايران با دموكراسي ملازمه نداشته است اما بهتدريج اين تلازم با سقوط دولت رضاشاه، شكل عينيتري بهخود گرفت و به بارزترين وجه، بهشكل نهضت ملي ايران به رهبري محمد مصدق متجلي شد.تبيين سير تكوين و تحول ناسيوناليسم در ايران بازگوكنندهي تحول بافت دولت و نيز تاريخ پيچيدهي منازعات وسيع سياسي ميان نيروهاي اجتماعي ايران خواهد بود. چنين تبييني مستلزم مطالعهاي عميق و همهجانبه است كه بايد در جايي ديگر انجام پذيرد. اما بهطور خلاصه بايد گفت ايران از جمله نخستين كشورهاي غيرغربي است كه حداقل دو دهه پيش از جنگ جهاني دوم، موفق به تأسيس حاكميت ملي شد. هرچند تأسيس حاكميت ملي، با خودآگاهي ناسيوناليستي و رشد و توسعهي اقتصادي- اجتماعيِ متعاقب آن نيز همراه بود اما چنانكه گفته شد، شدت منازعات اجتماعي در ايران، مانع از اين شده است كه اين روند به وضع متعارف ناشي از تكوين دولت ملي و استقرار دموكراسي منتهيگردد. درعينحال، برخلاف تصور عدهاي، پديدهي مهم انقلاب اسلامي، بيان موضعي تاريخي نسبت به تمامي مفاهيم حاكميت ملي، دموكراسي، ناسيوناليسم و دولت ملي بوده است كه در اين نوشته بارها از آنها ياد شد.از آنجا كه انقلاب اسلامي، نسبتي اساسي با مباني ناسيوناليسم ايراني يعني زبان پارسي، دين اسلام، مذهب تشيع، تاريخ، فرهنگ و قلمرو مشخص ارضي ايرانزمين دارد، بنابراين بهنظر ميرسد آيندهي دموكراسي، ناسيوناليسم و دولت ملي در ايران بهشكلي اجتنابناپذير، تابعي خواهد بود از نحوهي بسط انقلاب اسلامي در چارچوب رژيم سياسي جاري.تاريخ يكصد سالهي اخير ايران كه كلكسيون بينظيري از انواع انقلابها و جنبشهاست، نشان ميدهد كه درد زايمان سرزمين ما بسيار طولاني شدهاست و هنوز Natusو تولد يك ملت بهمعناي دقيق آن بهطور كامل بهوقوع نپيوسته است. آخرين انقلاب از اين زنجيرهي طولاني صد ساله، تقدير و چهگونگي اين تولد و آيندهي دولت ملي را در ايران رقم خواهد زد.
نشریه نامه – شماره 52
مفاهيم سياسي به هر ميزان كه بديهي بهنظر برسند، بههمان ميزان هم پيچيدهتر هستند. ناسيوناليسم نيز بههمينگونه است. جدا از محتواي احساسات و گرايشهاي ناسيوناليستي كه ريشههاي آن چندان براي ما معلوم نيست، بهجهت لغوي، واژهي Nationبهمعناي ملت، از واژهي لاتين Natusبهمعناي تولد گرفته شده است؛ بهاين معنا كه ملت به خاستگاهها، ريشهها و بهطور كلي تبار مشتركي دلالت دارد، بهگونهاي كه اين تبار، از جمعي پراكنده، كالبدي واحد پديد ميآورد. بنابراين ناسيوناليسم متذكر به ريشهها ميشود و در اين تذكر، وحدتها و تضادها نيز عليالقاعده پديدار ميگردد. بههمينجهت است كه ناسيوناليسمِ عميق به تفسير فلسفي از باطن يك ملت و تمدن ميانجامد و بسيار محتمل است كه اين تفسير فلسفي، به برتريطلبي قومي و در شكل افراطي آن، به نوعي شوونيسم نيز منجر شود.اما بهجهت سياسي، ناسيوناليسم با دولت و حاكميت ملي و بهتبع آن، با انديشههاي "شهروندي" و "دموكراسيخواهي" نيز پيوند دارد. بنابراين ناسيوناليسم در حد فاصل ميان فاشيسم و دموكراسي قرار ميگيرد و به تناسب گرايش محافظهكارانه يا چپ در آن، نهايتاً به ايدئولوژي حاكميت ملي در متن شيوهي توليد سرمايهداري تبديل ميشود؛ با اين توضيح كه درصورت ضعف طبقهي متوسط و طبقهي كارگر، چنين دولتي، مجري انقلاب يا شيوهي نوسازي از بالا خواهد بود و درصورت تنوع طبقات مسلط و قدرت طبقات متوسط به پايين، مجري انقلاب يا شيوههاي نوسازي از پايين. در ايران پس از وقوع انقلاب مشروطه، توازن نيروهاي اجتماعي، به استواري دولت رضاشاه انجاميد كه شيوهينوسازي سرمايهدارانه را با تعطيل نهادهاي حاكميت مردم بهپيشراند و نوعي از ناسيوناليسم محافظهكارانه را تعميمبخشيد. تقابل اين ناسيوناليسم با ناسيوناليسم دموكراتيك نهضت ملي و ناسيوناليسم اسلامي بورژوازي سنتي و خُردهبورژوازي، به انقلاب اسلامي منجر شد كه ايدئولوژي ناسيوناليستي دولت پس از آن، تلفيقي از راديكاليسم ضد امپرياليستي و غربستيز با اسلامگرايي صفبنديشدهاي بود كه در همهي مواضع سياسي، اجتماعي و فرهنگي با انديشهي شهروندي و برابري حقوقي عملاً در تقابل قرار داشت. هنگامي كه يك انديشهي ناسيوناليستي، بهجهت خاستگاههاي محافظهكارانهي نيرومند، نتواند ميان "حاكميت ملي" و انديشههاي شهروندي تناظر ايجادكند، گروههاي قومي، عشيرهاي، زباني و مذهبي در ضديت با ناسيوناليسم انحصارطلب حاكم، خودبهخود فعالميشوند و ممكن است پايههاي مراكز قدرت ديگري را نيز شكلدهند كه جز از راه سركوب نتوان بهگونهاي ديگر آنرا مهار كرد. در ايران، بهويژه گروههاي قومي و زباني، بعضاً نسبت به روند نوسازي متمركز كه از زمان رضاشاه به اين سو سعي در يكپارچهسازيِ هرچه بيشتر فرهنگي و زباني داشته است، واكنش نشان دادهاند. اين واكنشها بيتأثير از تحولات منطقهاي نظير تشكيل اتحاد شوروي يا بالعكس فروپاشي اين رژيم و استقلال جمهورها، يا در روندي كاملاً متفاوت، در حوزههاي مذهبي، بيتأثير از گسترش سلفيگري جاري در ميان اهل سنت، نبوده است. درعينحال چنانچه تأكيد بر يكپارچهسازي، با ناكاميهاي متعدد دولتمركزي، بهويژه در زمينهي پيشبُرد برنامههاي توسعه همراه باشد، مفاصل وحدت و همبستگي ملي، بيش از پيش دچار تزلزل ميشود.بهطوركلي در ايران دو سطح از ناسيوناليسم قابل مشاهده است؛ يكي، سطح كلان كه به زبان پارسي، دين اسلام، مذهب تشيع، تاريخ، فرهنگ و قلمرو مشخص ارضي ايرانزمين اتكا دارد و اصولاً هر رژيم يا دولت مركزي كه در تهران تشكيل شود، لاجرم به اين منابع اساسي قدرت تكيه ميزند و چنانچه نتواند نسبت خود را با هر يك از اين عناصر بهدرستي تعريفكند، دچار بحران مشروعيت خواهد شد. سطح خُردي از ناسيوناليسم نيز در ايران وجود دارد كه چنانكه گفته شد از پايههاي قومي، عشيرهاي، زباني و مذهبي برخوردار است و فعالشدن آنها نسبت كاملاً معكوس با توان قدرت مركزي و ناسيوناليسم مسلط دارد. همچنين ممكن است قدرت مركزي بهجهت ثبات و استقرار، در معرض ضعف و تزلزل چشمگيري قرار نداشته باشد اما طرح آرمانهاي دموكراتيك و گسترش آنها، بهتدريج خودآگاهيهاي انواع اقليتهاي موجود را بيدار و سازماندهي كند. معناي چنين سخني در چارچوب بحث ما، تضعيف سنت موجود ناسيوناليسم ايراني و ضرورت بازسازي آن در تعامل با سنت ناسيوناليسمهاي اقليت است. همچنين اين سخن بهويژه بهمعناي بازسازي در سنتهاي ناسيوناليسم قومي و زباني نيز خواهد بود كه گرايشهاي گريز از مركز آنها معمولاً در ميانهي راه و در روند اوجگيري با برخي از ايدههاي جداييطلبانه مشوّب ميشود.اگر بهراستي ناسيوناليسم ايراني عمدتاً متكي به همان مواردي كه گفتهشدهاست، باشد، لاجرم حاكميت ملي لزوماً با دموكراسي ملازمت نخواهدداشت بلكه مانند همهي موارد مشابه، در وهلهي اول دستيابي به لوازم بقا و امنيت واحد ملي ضرورت مييابد كه مستلزم ايجاد ارتش، تأمين منابع اقتصادي، تشكيل ائتلافهاي مؤثر عليه رقيبان، در صف نگاهداشتن متحدان، دفع خطر طغيان مردم و ... است؛ اما تأسيسات و نهادهايي كه براي حصول اهداف بالا تشكيل ميشود، لاجرم و بهشكلي ناخواسته، رشد مشاركت سياسي را بههمراه خواهد داشت و همين امر حاكميت ملي را در جريان گذار به دولت ملي و بالندگي ناسيوناليسم قرار ميدهد. بنابراين، خودآگاهي ناسيوناليستي،لزوماً در ايران با دموكراسي ملازمه نداشته است اما بهتدريج اين تلازم با سقوط دولت رضاشاه، شكل عينيتري بهخود گرفت و به بارزترين وجه، بهشكل نهضت ملي ايران به رهبري محمد مصدق متجلي شد.تبيين سير تكوين و تحول ناسيوناليسم در ايران بازگوكنندهي تحول بافت دولت و نيز تاريخ پيچيدهي منازعات وسيع سياسي ميان نيروهاي اجتماعي ايران خواهد بود. چنين تبييني مستلزم مطالعهاي عميق و همهجانبه است كه بايد در جايي ديگر انجام پذيرد. اما بهطور خلاصه بايد گفت ايران از جمله نخستين كشورهاي غيرغربي است كه حداقل دو دهه پيش از جنگ جهاني دوم، موفق به تأسيس حاكميت ملي شد. هرچند تأسيس حاكميت ملي، با خودآگاهي ناسيوناليستي و رشد و توسعهي اقتصادي- اجتماعيِ متعاقب آن نيز همراه بود اما چنانكه گفته شد، شدت منازعات اجتماعي در ايران، مانع از اين شده است كه اين روند به وضع متعارف ناشي از تكوين دولت ملي و استقرار دموكراسي منتهيگردد. درعينحال، برخلاف تصور عدهاي، پديدهي مهم انقلاب اسلامي، بيان موضعي تاريخي نسبت به تمامي مفاهيم حاكميت ملي، دموكراسي، ناسيوناليسم و دولت ملي بوده است كه در اين نوشته بارها از آنها ياد شد.از آنجا كه انقلاب اسلامي، نسبتي اساسي با مباني ناسيوناليسم ايراني يعني زبان پارسي، دين اسلام، مذهب تشيع، تاريخ، فرهنگ و قلمرو مشخص ارضي ايرانزمين دارد، بنابراين بهنظر ميرسد آيندهي دموكراسي، ناسيوناليسم و دولت ملي در ايران بهشكلي اجتنابناپذير، تابعي خواهد بود از نحوهي بسط انقلاب اسلامي در چارچوب رژيم سياسي جاري.تاريخ يكصد سالهي اخير ايران كه كلكسيون بينظيري از انواع انقلابها و جنبشهاست، نشان ميدهد كه درد زايمان سرزمين ما بسيار طولاني شدهاست و هنوز Natusو تولد يك ملت بهمعناي دقيق آن بهطور كامل بهوقوع نپيوسته است. آخرين انقلاب از اين زنجيرهي طولاني صد ساله، تقدير و چهگونگي اين تولد و آيندهي دولت ملي را در ايران رقم خواهد زد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر