۱۳۸۶ فروردین ۲۴, جمعه

از دکتر پرویز پیران , عقلانی شدن و این جهان نگری

عقلاني شدن و اين جهان نگري
دکتر پرويز پيران
نشریه نامه – شماره 46

با برآمدن عصر روشن‌گري، اين نظر كه تفكر انساني و جامعه‌ي بشري چون ساير اجزاء و عملكردهاي طبيعت عقلاني‌اند و در نتيجه از طريق منطق علمي قابل بررسي و شناخت‌اند، مطرح و با اقبال زمانه روبه‌رو شد. بسياري چنين اقبالي را به ضرورت‌هاي پيدايش دنياي نويني نسبت داده‌اند كه همان سرمايه‌داري امروزين است. چنين استدلال شده است كه سرمايه‌داري بر اساس منطق دورني خود كه چيزي نيست جز انباشت دَم افزون سرمايه آن‌هم براي سرمايه‌گذاري مجدد، فرايندي كه سَرِ باز‌ايستادن ندارد و اگر لحظه‌اي از حركت باز ايستد، مي‌ميرد؛ نمي‌توانست به توليد محدودي كه در صنايع كارگاهي و صنايع دستي خانگي به كف مي‌آمد، بسنده كند و با آن بسازد. دگرگون ساختن فرايند توليد و گام نهادن در مسير توليد انبوه يعني تنها راه تشفي منطق دروني سرمايه‌داري يعني انباشت سرمايه،‌براي نفس انباشت نيز نيازمند دگرگون ساختن فن‌آوري بود و تغيير ژرف فن‌آوري تابعي از علوم طبيعي يا فيزيكي به‌‌حساب مي‌‌آمد. از اين‌روي علم چون بت جديدي مورد پرستش قرار گرفت و معناي علم نيز در علوم طبيعي و فيزيكي خلاصه شد و راه و روش اين علوم، راه و روش علمي به‌حساب آمد. بر پايه‌ي گزاره‌هايي كه عنوان شد، فروض جديدي مطرح گرديد. نخست آن‌كه طبيعت نظامي منطقي و عقلاني است و از نظمي خاص تبعيت مي‌كند كه چيزي جز مجموعه‌اي از علل و معلول‌ها نيست. دو ديگر آن‌كه نظم و منطق حاكم بر طبيعت را مي‌توان به‌نحوي عقلاني و منطقي كشف كرد. چنين كشفي چيزي جز كشف قانون‌مندي‌هاي حاكم بر طبيعت نظام‌مند نيست. سوم آن‌كه در بحث از عليّت و در كشف روابط قانون‌مند حاكم بر طبيعت، جست‌وجوي معنا و مقصود بي‌معناست. بدين‌ترتيب قرائت جديدي از فلسفه‌ي طبيعت و علم بنا گرديد. "پوزيتيويست‌ها" چنين فلسفه‌ي طبيعت و علمي را به دنياي اجتماعي تسري دادند و علوم اجتماعي را تنها زماني علمي تصور كردند كه از منطق علوم طبيعي و فيزيكي تبعيت كند و روش‌هاي آن‌ها را به‌كار گيرد. آن‌چه تا بدين جاي عنوان گرديد اولين برداشت عقل‌گرايانه بود. برداشت دوم عقل‌گرايانه از سنت دكارت و نيوتون ارايه شده در قرن هفدهم تبعيت مي‌كرد و معتقد بود روابط و قانون‌مندي‌هاي علّي يا علّت و معلولي چيزي جز نيروهاي مخفي و ضرورت‌هاي طبيعت نيست كه هم از طريق تجربه و تكرار تجربه و آزمايش (برداشت اول عقل‌گرايانه) به كف مي‌آيد و هم از طريق استدلال عقلي و منطقي (برداشت دوم عقل‌گرايانه.) سومين برداشت عقل‌گرايانه خود را به حيطه‌ي رفتار انساني محدود كرد و معتقد شد كه رفتار انساني عقلاني است. بهترين مثال رفتار عقلاني را نيز در اقتصاد خرد مي‌توان يافت. كُنِش‌گَران در حيطه‌‌ي اقتصاد خرد، موجودات حساب‌گري هستند كه حساب‌گري يا عقلانيت آنان ابزاري است و با محاسبه‌ي خود مي‌كوشند تا نفع خود را حداكثر سازند و ترجيحات خود را تشفي نمايند. نظريه‌ي تصميم‌گيري و نظريه‌ي انتخاب عقلاني و بالاخره نظريه‌ي بازي، مشهورترين ديدگاه‌هاي فكري‌اند كه بر برداشت سوم عقل‌گرايانه استواراند. (نگاه كنيد به: 545-546‚1993.hollis) در كنار عقل‌گرايي، دو مفهوم ديگر نيز رويكرد جوامع مغرب زمين را دگرگون ساخت كه اولي فردگرايي و دومي اين‌جهان‌نگري بود. گرچه فردگرايي در كشورهاي مختلف‌معاني مختلفي را به‌همراه داشت، ليكن مجموعه‌رخدادهايي سبب گرديد كه فرد مسؤول و بريده از پيوند‌هاي خوني- تباري، عشيره‌اي و قبيله‌اي و بالاخره پيوندهاي اجتماعي مطرح گردد. در آلمان، اصلاح‌مذهبي با كنار زدن كليسا، فرد را در رابطه‌اي مستقيم با خداوند قرار داد. در انگلستان فرد در مقابل جمع‌گرايي قرار داده شد و از فضيلت فرد متكي به خود سخن به ميان آمد. از نظر اقتصادي و سياسي نيز فرد به مفهوم ليبراليسم پيوند زده شد و بالاخره در فرانسه فرد بريده از پيوندهاي اجتماعي‌اش مركزيت يافت. تمامي نگر‌ش‌هاي ارايه شده نسبت به فرد، حول همان مفهوم مركزيت يافتن انسان به بحث مي‌پردازند. باور آورندگان به قانون‌طبيعي؛ يعني متفكراني چون هابز و كانت تمامي اَشكال زندگي اجتماعي را مخلوق افراد مي‌دانستند و لذا مركزيت فرد را تقويت كردند. بالاخره مفهوم سوم يعني اين جهان‌نگري نيز بدون آن‌كه ضرورتاً ضدمذهب باشد، بر قواعد زميني تاكيد روا مي‌دارد و معتقد است كه با خصوصي شدن و فردي شدن ايمان و اعتقاد مذهبي، نهاد مذهب نيز قدرت تعيين‌كنندگي خود را در زندگي روزمره از كف مي‌دهد و نهادهاي دنيوي مدرن بسياري كاركردهاي آن‌را تصاحب مي‌كنند. البته بايد توجه داشت كه به تعداد تعاريفي كه از دين وجود دارد، ديدگاه‌هاي گوناگوني نيز در باب اين‌جهاني‌شدن و اين جهان‌نگري موجود است.چند تحول علمي در مغرب زمين به مدد سه مفهوم مورد بحث يعني عقلاني شدن، فردگرايي و اين جهان‌نگري آمده است. نظريه‌ي داروين، انسان مركزي را كه با انديشه‌هاي متافيزيكي در‌آميخته بود مورد تهاجم قرار دارد. نظريه‌ي كِپلر و كُپِرنيك و بعدها گاليله، زمين‌مركزي كه تفكري محوري در كليسا بود را بي‌رنگ ساخت و فرويد، بررسي روان انسان و ماركس پژوهش در جامعه‌ي انساني را زميني ساختند. پاستور نيز بر اصل خود‌به‌خودي خط بطلان كشيد. اثر كشفيات و بحث‌هاي علمي مورد اشاره در خود آن‌ها خلاصه نمي‌شود. يعني مي‌توان حداقل نظريه‌ي‌داروين، فرويد و ماركس را نپذيرفت و آن‌ها را شديداً مورد انتقاد قرار داد. اما آن‌چه كه مهم‌تر از اصل نظريه‌هاي يادشده است، گشودن دري بسته براي صدها سال و قابل تحقيق ساختن انسان، زمين، روان انساني و جامعه‌ي بشري بود كه در دوران كليسا تنها با يك قرائت مورد بررسي قرار مي‌گرفت. علاوه آن‌كه سه مفهوم مورد بحث، كليد واژه‌هاي پروژه‌اي به‌حساب مي‌آيند كه پروژه‌ي مدرنيته نام گرفته است. پروژه‌اي كه با سه محور صنعتي شدن، شهري شدن و دموكراسي سياسي تكميل گرديد و تحولات مغرب زمين را جهتي خاص بخشيد. آن‌چه تا بدين‌جاي بحث ارايه گرديد را معمولاً دستا~ورد عصر روشن‌گري به بعد تلقي كرده‌اند و آن عصر را نقطه‌ي عطفي در تاريخ مغرب زمين به‌شمار آورده‌اند. ليكن نگارنده معتقد است كه گر‌چه عصر روشن‌گري نقطه‌ي عطفي به‌حساب مي‌آيد و در اهميت آن ترديدي روا نيست، اما هر سه مفهوم عقلاني‌شدن، فردگرايي و اين جهان‌نگري در انديشه‌ي انسان غربي سابقه‌اي بسيار طولاني دارد و اين ريشه‌داري گوياي اين واقعيت است كه تحولات مغرب زمين با تمامي فراز و فرودهاي آن جرياني پيوسته را نشان مي‌دهد و شايد به‌همين علت، پروژه‌ي مدرنيته قابل وارد كردن نيست و شكست ساير كشورها در وارد كردن مدرنيته به اشكال مختلف و عدم توان آن‌ها در دروني‌سازي آن ناشي از بي‌توجهي به همين پيوستگي است، گرچه شكست‌هاي پي‌درپي مورد اشاره تنها به اين علت خاص محدود نمي‌شود. بر اين اساس به چند نكته از تاريخ مغرب زمين اشاره مي‌شود تا نشان داده شود كه تمدن‌هاي يوناني و روم و حتي قرون وسطايي كه يك‌جانبه قرون تاريك خوانده شده است، بر اصولي استوار بوده‌اند و انديشه‌هايي را عرضه داشته‌اند كه با عقلاني شدن، فردگرايي و اين جهان‌نگري رابطه‌اي تنگاتنگ دارند. از اين‌روي بستري كه سه مفهوم ياد‌شده بر آن روييده‌اند، از قرن‌ها قبل براي اين رويش آماده ‌بوده‌اند. به ديگر سخن، پيوستگيِ تاريخيِ مشهودي، سرنوشت غرب را رقم زده است و اجزاء و عناصر اين سرنوشت به تأني و با گذر قرن‌ها فراهم آمده است. بيان اين مطلب، هدف ديگري را نيز دنبال مي‌كند و آن ضرورت درك پيوستگي تاريخي سرزمين ايران به‌عنوان پيش‌شرط تحول آن است. پيوستگي تاريخي اين سرزمين از عقلاني‌شدن، فرد شدن و اين جهان‌نگري همواره روي برتافته است. درك چرايي اين امر، تنها بر زمينه‌اي مقايسه‌اي- تاريخي به كف مي‌آيد و خواننده را در پايان با اين پرسش تنها مي‌گذارد كه آيا عقلاني‌شدن، تولد فرد و اين جهان‌نگري، براي تحول تاريخي ايران الزامي‌اند؟براي نشان‌دادن پيوستگي تاريخي مغرب زمين، بايد از جوامع شهري غرب اروپا در دوره‌ي باستان شروع كرد و به‌ويژه بر دوره‌ي پاياني روم تأكيد روا داشت. پس آن‌گاه با آمدن دوران فئودالي، نظام متمركز شده‌ي رومي كه به يك امپراطوري‌جهاني بدل شده بود، تبديل به نظامي كاملاً غيرمتمركز مي‌شود. ليكن كليساي سخت متمركز و سلسله مراتبي، ضمن حفظ بوروكراسي سازمان يافته‌ي رومي برخي تغييرات انديشه‌اي را معرفي مي‌كند كه بعدها در دوران سرمايه‌داري كاملاً با مفهوم پيشرفت هم‌خواني داشت. از سوي ديگر عدم تمركز دوران فئودالي اجازه داد تا نيروي جديدي در دل فئوداليسم پرورش يابد و آن‌گاه كه قدرت كافي به كف آورد، خود را در قالب شهرهاي مستقلي از نظام فئودالي جدا كرده و آن‌را به مبارزه طلبيد. فلاكت شاهان و شاهزادگان، اولاً شمشير آنان را در اختيار اين نيروي جديد قرار داد و ثانياً امكان داد تا آزادي خود را در بيش‌تر مواقع نه از طريق جنگ بلكه با پرداخت رشوه به كف آورند. اين نيروي جديد از سربرآوردن قدرت‌هاي مطلقه استقبال كرد تا به كمك آنان نظام فئودالي را نابود ساخته و از ميدان به‌در كند. سپس نوبت به انقلابات بورژوازي رسيد تا به دوره‌ي حكومت‌هاي مطلقه پايان دهند و سرمايه‌داري در محدوده‌هاي ملي به قدرت رسد. سرمايه‌داري تجاري در قرن شانزدهم، نهاده‌ي اوليه براي صنعتي شدن را گرد آورد و صنعتي شدن ماشين را ‌ساخت تا توليد انبوه ممكن گردد. دنياي جديد با تكامل ابزار فني و علم، راه خودكاري را در پيش گرفت كه پايان آن جهاني‌سازي از بالا و از دريچه‌ي اقتصاد است. حال اجازه دهيد پيوستگي و رابطه‌ي قبل و بعد تاريخي مورد اشاره، كمي تشريح شود.شباهت دوران باستان اروپا با دروان مدرن باور كردني نيست ليكن حقيقت دارد. دولت- شهر كه ترجمه‌ي ناقصي از پوليس يوناني و سپس رومي است از قضاي شگفت روزگار در مشرق‌زمين يعني در بين‌النهرين پديد آمده است. دولت - شهر سومر اولين نمونه‌ي آن بود. جالب آن‌كه به‌دليل ضرورت‌هاي برخاسته از تأسيسات آبياري دولت شهر سومر ديري نپاييد و جاي خود را به نظامي زورمندانه داد. از اين‌روي به اشتباه پيدايش پوليس را به يونان و روم نسبت مي‌دهند. نگاه يوناني به جهان نگاهي عمل‌گرايانه بود كه در روم تكامل يافت و با پيدايش دولت- شهر، فردِ صاحبِ حقوق يا شهروند به دنيا آمد و شهر به مركز پيوندهاي اجتماعي فرد و نهاد وحدت آفرين اجتماعي و حقوقي تبديل شد و احساس تعلق به دولت- شهر از تمامي تعلقات، خوني- تباري، عشيره‌اي و قبيله‌اي برتر تلقي شد. جالب آن‌كه در يونان و روم مفهوم قبيله، خيلي زود معنايي جغرافيايي پيدا كرد و بار اجتماعي خود را از دست داد. انسان يوناني به فساد‌ناپذيري انسان اعتقادي نداشت و گرچه هر فرد مستقيماً در زندگي سياسي- اجتماعي و كاري دولت- شهر دخالت داشت، ليكن نظارت دايمي را ضروري مي‌دانست. از اينروي سازمان‌گرا بود و سازماني عملي مي‌نمود. هم در يونان و هم در روم تمايل شهري ساختن سرزمين مشهود بود كه در روم به اوج خود رسيد. به‌همين دليل خيلي زود برنامه‌ريزي و طراحي شهري به حرفه‌اي سازمان‌يافته تبديل‌شد. شهري‌سازي سرزمين‌ها، سلطه بر آن‌ها و جمع‌آوري ماليات را تسهيل مي‌كرد. زندگي شهري سبب گرديد تا سازمان‌دهي اوقات فراغت نيز در دستور كار قرار گيرد. تئاتر، استاديوم، آمفي‌تئاتر و نظاير آن، چنين وظيفه‌اي را بر دوش داشتند. از خلال چنين بحث‌هايي، مشخص مي‌گردد كه نظام رومي نظامي متكي به برنامه‌ريزي بود و از اين‌روي عقلاني به‌نظر مي‌رسيد. حتي رابطه‌ي رومي با خدايان متعدد كاربردي بود. اولاً خدايان مانند انسان‌ها مجسم مي‌شدند و ثانياً رومي اگر براي خدايي قرباني مي‌كرد، چيزي را در پاسخ انتظار مي‌كشيد و لذا نگاه او بر دادوستد و بده‌وبستان استوار بود. برنامه‌ريزي براي هژموني فرهنگي، بخش ديگري از سياست روم بود. خلاصه آن‌كه زبان مشترك، نظام پولي واحد، فرهنگ عامه و گذران اوقات فراغت، تكنولوژي نسبتاً پيشرفته با معيارهاي آن زمان، روم را جامعه‌اي سخت سازمان‌يافته ساخته بود. مالكيت خصوصي مشروط يونان در روم بي‌حد و مرز گرديد كه خود اولاً اهميت فرد را افزايش داد و براي اين اهميت ملاك‌هاي اين‌جهاني تعريف نمود و ثانياً شكل‌گيري طبقات را تسهيل كرده، تمايز و ستيز طبقاتي را جان بخشيد. مالكيت خصوصي زمينه‌ساز قانون‌گرايي، گردن‌نهادن عامه به قوانين و نهادينه شدن قانون بود. در پرتو چنين شرايطي، حكومت فردي نمي‌توانست باشد و دولت به دولت ميانجي طبقات گرايش يافت. چنان‌چه ملاحظه مي‌شود، نظام رومي نظامي عقلاني، متكي به فرد صاحب حقوق يا شهروند بريده از تعلقات خوني و تباري (به استثناء اشراف موروثي) با نگاهي مادي، عمل‌گرا و اين جهاني بود. دنياي فئودالي، دنيايي كاملاً متفاوت بود. تمركز به عدم تمركزي شديد تبديل شد و سازمان اقتصادي- سياسي باستان از هم پاشيد. اما پيوستگي مورد اشاره از جهاتي حفظ شد. بر كنار از حفظ بوروكراسي سخت منضبط توسط كليسا، نگرشي رايج گشت كه با مفهوم مدرنيته و مدرنيزاسيون همخواني جالبي داشت. تفكر دنياي باستان غيرتاريخي و آميخته با اسطوره بود، ليكن كليسا و به‌ويژه مساعي آگوستين قديس، مفهومي تاريخي حاوي قبل و بعد يا زمان خطي را به تفكر غرب وارد كرد. چنين استدلال شد كه با اخراج انسان گناه‌كار از بهشت، دوران تاريخي آغاز شده و با مرگ مسيح براي آمرزش گناهانِ انسانِ خطاكار تكميل شده است. رانده شدن از بهشت يعني قبل و آمرزيده شدن با نثار خونِ مسيح يعني بعد، نگرشي خطي را جانشين نگرش دوري دنياي باستان كرد و راه را براي تجسم پيشرفت به‌عنوان فرايندي تاريخي و خطي هموار ساخت كه جوهره‌ي تفكر غربي است. علاوه آن‌كه عدم تمركز نظامي باز را تعريف كرد كه در آن گروه جديدي در راه طبقه‌شدن مي‌توانست نظام مستقر را به مبارزه بطلبد. چنين مبارزه‌اي بايد تحمل مي‌شد و لذا اجازه‌ي رشد مي‌يافت. زيرا حتي در قرون وسطي قانون مشروع‌ساز بود. گر چه در دوران فئودالي قانون دنيوي با قانون الهي پيوند خورد، ليكن برخي نهادها از جمله شهر، دنيوي باقي ماند و شوراهاي بسياري با كاهش قدرت، ادامه‌ي حيات دادند. از سوي ديگر عرصه‌ي اجتماع متعلق به مردم، گرچه از جهاتي تضعيف شد، ليكن به شيوه‌هاي جديدي تقويت گرديد و راه را براي تفكيك عرصه‌ي سياسي از عرصه‌ي اقتصادي و عرصه‌ي اجتماعي باز نگاه داشت.تصويري كه ‌گذرا مرور شد، مشخص مي‌سازد كه دوران باستان، دوران فئودالي و دوران سرمايه‌داري گرچه دنياهايي متفاوت بودند، ليكن پيوستگي قدرتمندي، آن‌ها را به‌هم ربط مي‌داد. از سوي ديگر در اين بستر مشترك، تحول دوران‌ساز امكان‌پذير بود. در اين بستر عقلانيت، نگاه كاربردي، نفع شخصي، اين جهان‌نگري، قانون‌گرايي، امكان ستيز طبقاتي آن‌هم تا مدت‌ها در درون سيستم كلي جامعه، عواملي دايمي بودند كه در هر دوره، شكل خاص به‌خود مي‌گرفتند. چنان‌چه اصول رفتاري تجويز شده از سوي كليسا در اوج اقتدار آن مورد بررسي قرار گيرد، نشان مي‌دهد كه تمامي موارد تعريف شده، با راه فراري همراه بودند. قدرت‌مند شدن كليسا، آن‌را به ثروت علاقه‌مند ساخت و لذا تشويق غيرمستقيم تجارت تا سر حد فروش زمين‌هاي بهشت، ظهور طبقه‌ي جديد كاسب‌كار را تسهيل كرد و راه را براي پيدايش سرمايه‌داري تجاري تسهيل نمود بحران كشاورزي چنين فرايندي را تشديد نمود. زيرا هم اشراف زمين‌دار و هم كليسا به‌علت بحران به تجار روي آوردند و تجّار با پرداخت پول، راه را براي دنياي جديدي كه در راه بود هموار ساختند. در كنار اين تحولات زميني، تفكر فكري نيز در حال رُخ دادن بود. بسياري فكر مي‌كنند كه كانت متافيزيك را تضعيف نمود، حال آن‌كه اين امر درست در كنار كليسا و توسط توماس آكامي رُخ داد. افكار آكام اصول اقتصاد مدرن را بشارت مي‌داد. او بود كه مشهودات را مبناي كار عملي قرار داد و نامشهودات را حذف نمود. با اين ديدگاه فلسفه نيز بايد تجربي مي‌شد. تجربه نيز چيزي جز واقعيات حسي به‌شمار نمي‌رفت. او زيركانه زير گوش كليسا، عقل براي اين جهان را تبليغ مي‌كرد و اين كار خود را خدمت به كليسا اعلام مي‌داشت. او با تفكيك عقل و ايمان قلبي فلسفه‌ي طبيعي را از الهيات منفك كرد؛ يعني عقلاني‌شدن و اين جهان‌نگري كه بحث را با آن‌ها شروع كرديم. هدف از بحث‌گذراي حاضر نشان دادن اين واقعيت است كه عقلانيت، سازمان، اندازه‌گيري و محاسبه‌ي عيني، برنامه‌ريزي، نظارت و قانون‌گرايي در تمدن غرب بسيار كهن‌تر از دوران سرمايه‌داري‌اند. چنين عناصري از دوران باستان وجود داشته‌اند. علت وجودي آن‌ها ممتنع نبودن انديشه، عدم حاكميت فرد، وجود مالكيت خصوصي و طبقه‌ي اجتماعي و لذا تبديل شدن دولت‌ها به دولت ميانجي طبقات مي‌باشد. در چنين نظامي، مخالف بايد تحمل شده و انديشه‌ي او شنيده شود تا راه در جهت دگرگوني اصلاحي باز بماند و تحولات تدريجي و درون سيستمي ايجاد ‌شود. در اين‌صورت، بديهي است كه مطلق‌انديشي و تحميل عقيده تضعيف مي‌گردد و راه رشد انديشه و زندگي مادي، اقتصادي، سياسي و فرهنگي هموار مي‌گردد. نظارت نهادي سبب مسؤوليت‌پذيري مي‌شود و خِرَد جمعي برخِرَد فردي رجحان مي‌يابد. ديالوگ جانشين مونولوگ مي‌شود و گروه‌هاي مرجع مانند پدر در خانواده براي جامعه نمي‌انديشند و لذا جامعه از انديشه معاف نمي‌گردد. چنين كيفيت‌هايي علي‌رغم تحول دايمي، بستري به‌هم پيوسته و ممتد را شكل مي‌دهد كه از عناصر مشخصي شكل گرفته و بار آمده‌اند. از اين‌روي تحولات درون‌زاست و هر‌چيز با سابقه‌ي خاصي همراه است. اين امر سبب مي‌شود كه دگرگوني در جامعه هضم شود، دروني شده و نهادي گردد. تحول مانند عضو پيوندي شناخته نمي‌شود كه مدت‌ها نگران پس‌زدن آن توسط ارگانيسم باشيم. مدرنيته‌ي ايراني چنين عضو پيوند‌زده‌اي است كه ناقص و تقليل‌يافته بر ارگانيسمي كه شناخت خود را از آن از كف داده‌ايم و ديگر آن‌را نمي‌شناسيم، پيوند خورده است. اين عضو پيوندي حاصلي جز با خودبيگانگي و آئومي نمي‌تواند داشته باشد. راه تحول درون‌زا را با شناخت واقعي ستيز تاريخي خود هموار كنيم. آن‌گاه سنت و مدرن به وحدت مي‌رسند.

هیچ نظری موجود نیست: